a hole in my roof

Sunday, February 26, 2006

هوا رنگ فیلم های مستند را به خود می گیرد.
و دلشوره و اضطراب در تصاویر خاکستری موج می زند.
عابران قدم می زنند با پالتو ها و ته ریش هایشان ،آنقدر طبیعی که
باور بودن از رد پاهایشان ، در و دیوار و پیاده رو ها به چشمانم نشت می کند .
و همه در انتظار اتفاقی خاص که قریب الوقوع به نظر می رسد هر لحظه ،
زمان را سپری می کنیم .

سرم را بالا می آورم مستقیم به بالا نگاه می کنم .
و همه چیز را مربوط می کنم به آنسوی سوراخ کوچکی که بالای سرم قرار دارد.

زیر نویس

Saturday, February 25, 2006

آمدم تا در پی نوشت بنویسم .

تقدیم به کسانی که از دیگران رنج می برند .
کسانی که از اجتماع تهی هستند .
و از وسایل نقلیه عمومی جا می مانند.

همین .




دنیا

دنیا در ادامه مسیر خود دنباله دست های سخاوتمندش را در جیب هایش کرده ،
و از منتهی الیه سمت راست خیابان ،
فارغ از قبر طولانی و پیوسته لوله ها و سیم های زیر زمینی از کنار ماشین هایی
که لحظاتی هرچند کوتاه می ایستند .
عبور می کند .

تا به عابری می رسد که از منتهی الیه سمت چپ خود حرکت می کند .
و از رویرو می آید .
سنگین و بی تفاوت .
یک کیف چرمی مردانه در دست دارد
انعکاس نور اتومبیل هایی که آیند به سرعت از روی عینکش رد می شود .
چند لحظه بعد نگاه مرد نیز برای لحظاتی در نگاه دنیا قفل می شود .
دنیا مسیرش را کمی منحرف می کند تا بتواند از کنار نگاه های مرد رد شود .
از کنار هم رد می شوند .
مرد چند متر آن طرف تر به یک سطل زباله تکیه می دهد .
هنوز هم دنیا هر چند متر یکبار سرش را بر می گرداند و به مرد نگاه می کند.
یک وسیله نا مشخص را از کیفش در می آورد که دنیا درست نمی بیند.
ادامه مسیر دنیا در انحراف خیابان ها تصویر مرد را گم می کند .



***



سال بعد در همان روز در همان خیابان ، به قسمت های زیر زمینی پیاده رو رسیدگی می شود.
برودت هوا فرق زیادی نکرده است اما دنیا لباس های ضخیم تری به تن کرده .
صورتش از وزش باد سرد کمی سرخ شده انگار.
در همان لحظه که فکرش را می کرد مرد را در روبروی خود دید .
قدم هایش همان سرعت را داشت ،
نگاه ش نیز لابد به همان تیزی بود که در عمق هر چیز شکافی ایجاد می کرد .
سنگین و بی تفاوت .
اینبار حتی سرش را در هنگام عبور بالا نیاورد و از منتهی الیه سمت چپ خود رد شد.
دنیا نیز ابتدا سرش را پایین آورد ولی بعد از چند متر نتوانست تحمل کند .
سرش را برگرداند و به مرد نگاه کرد .
نا خود آگاه گریه اش گرفت .
سرش را برگرداند و به مسیر ادامه داد .
دوباره رویش را برگرداند.
مرد وسیله ی سیاه را در دستانش گرفته بود .اما هنوز به سطل آشغال تکیه داده بود و به ساعت خود نگاه می کرد.
دنیا دست مشت شده اش را روی دهان و بینی خود گرفت و آب بینی خود را بالا می کشید .
در یک لحظه که چشمانش را با آستینش خشک می کرد .
وقتی چشمانش را باز کرد ،
نگاه خیره مرد را دید .
ناگهان خشکش زد.
مرد چتر خود را بست و دوباره در کیف گذاشت .
کیف خود را در سطل زباله انداخت و به حرکت خود ادامه داد .
نور-بالای ماشینی که از روبرو می آمد آنچنان در میان چشمانش پیچید تونست خود را پیدا کند
و رویش را بر گرداند و به سرعت قدم هایش بیافزاید.
و همه چیز محو شد .

....zzzz...

Wednesday, February 22, 2006

دنیا این روزها تمام تلاشش را می کند .
تا به بادم بیاورد.
تمام آنچه قطره قطره فراموش کرده ام.
یاد آوری می کند تمام زخم ها را ،
تمام بیماری هایی را که در بین مسکن های متوالی
چاره ای جز خمیازه کشیدن نداشتند .

و من قیافه آدم هایی را می گیرم که می دانند دارند چه کار می کنند .

حلقه چشمانم منقبض می شود و در ادامه خیرگی به چیز های بی اهمیت به حالت عادی باز می گردد.
اطرافم مملو از راه حل های بامزه تاریخ گذشته اس .

خب اینکه چه طوری حالا این متن کوفتی را تمام کنم ، جدا مهم است ؟

سینیوریتا !

Thursday, February 16, 2006

آمدم بگویم : بهترین و مطمئن ترین زمان برای تور کردن دخترها
چه از نظر سود مالی و چه از نظر نخ دادنشان
(چقدر یه آدم باید چیز باشد که روی حسادت و تنهایی دختر ها انگشت بگذارد)
دقیقا بعد از ولنتاین است .

یادم آمد از بچگی :
مونث ها را ماهی و مذکر ها را شتر فرض می کردم.
کلید کلی کسشر در آرشیوم باز شد یحتمل.



چیز :صفتی دلنشین را انتخاب کنین .که مثلا به این جملات بخورد .

"من مردی هستم با بوی خوش از دور و از نزدیک کاملا انسانم ."

با تشکر.

محو

Tuesday, February 14, 2006

ساعت به پنج صبح که می رسد.
مطمئنم اگر تا 1 ساعت دیگر نخوابم نور صبح مچاله ام خواهد کرد .
نگاهی به قرص های منتظر روی میز میکنم .
به جعبه جادویی ادویل .
به اسپیکر ها و بی تفاوتیشان
چهر ه ام حالت التماس می گیرد .
تمام شلوغی و بی نظمی ساکن اطراف ،
افکار بی ربط و غیر قابل یاد آوری دیگری هم به سرعت در یکدیگر محو می شوند.
ولی همگی در آخرین تلاش های بدن در فشردن این کلید های کیبورد حل می شوند .
می روم دراز بکشم .

چشم ها

چشم های تو که در آمده اند.
در انتهای نیاز به خواب و کلافگی بی خوابی
در میان انبوهی پرا کنده از صفحات روزنامه
و داغی و خستگی عضلاتش در تحمل ایر فون ها
و قهوه های متوالی که بویشان دیگر جز استعاره ای خیس از غم های شبانه چیز دیگری نیس .
و چشم های تو که در آمده اند .


با دقت اطرافم را لمس می کنم.
کلاهم را از لبه اش تشخیص می دهم .
و تلفن را از چه ...از کشیدن متوالی دست ها...
کلاه را روی تلفن می گذارم.
سپس دستی آرام روی میز میکشی ...
چشمانت را بر می داری و سر جایش می گذاری...
و حرکت به سمت معبد افقی اتاق و در انتظار اجابت دعا...

امضا : تقدیم به آن کس که می فهمد به او تقدیم کردم .

می دواندم

چه کسی مرا در فنجان ها حل می کند؟
به زخم ها میمالد ؟
بر تیز ترین لبه ناخن ها به صورت می کشد؟
در اولین کف های بطری به بیرون پرتاب می کند ؟
می چرخاند بی انتها بین فاصله دقیق بین پره های فن ها ؟
میریزاند مرا در میان عرق چشمان فاحشه ای نا مشروع در رویایی دور ؟
می دواند در هیچ چیز و مثل هیچ چیز ؟
می رقصاند چون عابدی لبریز از لذت در طواف بتی لذت طلب و هم نوع ؟
و جایی مرا جدا می کند از ناقوس در انوار آبی آسمان بین صلیب هایی که مصلوب تر از هر مسیح بی هیچ دلیل بر فراز قبرها .

براستی چه کسی است؟
سلام مرا همراه با تعجب فراوان از تلاش خستگی ناپذیرش برسانید .
بگوییدش تخت خواب هامان از بوی آسپرین بیچاره ها خواب ندارند و دائما در خدمت ما مومنیند برنده بزرگ.
به همراه یکی اسمایل های یاهو...فرقی نمی کند ...دردسترس ترینشان.

!dream about u baby!

قبل از ادلمه باقی مطالب بریم سراغ عاشقانه ترین های من درباره دوست داشتنی ترین خاطره اتاق .

اصلا شاشیدم تو ادامه مطالب ... خب یک کم وایسیم بوی این شاشه بپره ...
...
...
...
...
...

خب پرید .


عزیزم
دوستت دارم
به اندازه تمام انگشتانم
به اندازه تمام حجمی که دستان بازم نشان می دهند
به اندازه تمام فشاری که بازوانم می تواند تو را در بغل جمع کند .
به اندازه تمام صدا هایی که در تو گم شدند .
به اندازه تمام اشک هایی که در خودت جا دادی .

دوستت دارم
به خاطر خنکی پشتت .
به خاطر شعله های سردی که زیر سرم روشن می کردی و ارواح آیندگان هم نمی درکند که چه رویاهایی که در سرم نپختی .

عاشقانه و صمیمانه به بهترین رفیقم
بالش دوست داشتنی .



***

بوی پنجره را شنیده اید ؟
بوی پشت پنجره را چطور ؟
بوی ایستاده در پشت پنجره را چطور ؟

نویسنده : یخه گرد پشمالو زاده .
زمان : عهد من و او
مکان : کنار لباس های گرم و تاره کنده شده
شماره شناسنامه : xL
محل تولد : نزدیک قندان
مذهب : چوب پرست 12 امامی
آب نبات مورد علاقه : سماق
گناه کبیره : گرداندن 100 گردن در روز .
وضعیت تاهل : قادر به تمیز چوچول از دودول
بیماری : خود چوب رختی بینی بی حد
شیواری : به این خواننده علافمند .


***

آهای تکه ان !
من از آن آدم هایی هستم که هر چند هزار سال یکبار آزارم به یک کلونی میکروب می رسد .
این تطابق زمانی از شانس بد شماس نه وسواس کون نشسته ای مثل من !


***

این وبلاگ بی نظیر و شایسته ستایش که من هیچ حدسی نمیزنم در باره نویسنده اش !!!،
هـــــــــوم

به هر حال بی ادب و بیمار واژه های بزرگی هستند که انقدر درباره آدم های نفهم استفاده شده اند
آدم رویش نمی شود در مورد
آدم های مودب ماردار آنها را به کار ببرد .

ابتدای جاده

Sunday, February 12, 2006

خب برای شروع می رویم سراغ سنجابی هایی که امروز یک پیرمرد الدنگ نزدیک پلاسکو حراج کرده بود .
مفت ، دانه ای 12 تومان باقفس .
سنجاب بالایی از اطرافش می ترسید ،
دختر هایی که صدایی زیر در میاوردند مثل خفاش ها
پسر کوچکی با تکه کاغذی از شکاف های بین میله ها هر از گاه یورش می برد .
برعکس سنجاب پایینی خوابیده بود .
خواب ِخواب .
تصور اینکه صبح سنجاب خانوم دارد در اضطراب و سرعت مانیتورم رو می جود .
یا اینکه چند لحظه بعدش من دارم سنجاب را در کمال دقت و آرامش می جوم .

***


لحظاتی هستند که در شهر دیگری اتفاق افتادند .
لحظاتی هستند که تعداد بسیاری فن در اطراف دارند روح گرم مارا با خود می برند و روحمان تمام نمی شود .
لحظاتی هستند از جنس عنکبوت هایی که به قانون بقا ماده(ان) اعتقاد ندارند .
لحظاتی هستند که هر چقدر هم که کشدارند در آنها فرصتی برای توقف نیس
لحظاتی هستند که سایه ندارند و در هیچ آینه ای به نمایش در نمی آیند .
لحظاتی هستند گذرا چون رقص دود سیگاری که با دقت کشیده شده .
لحظاتی هستند که پای هیچ ساعت دیجیتالی رقم نمی خورند و ساعت قدیمی کوکی می خواهند .
لحظاتی هستند که در هیچ تپه و کتاب و داستان و آهنگی ، رد پا و ویرگول و فصل بندی و ریتمی از خود بجای نمی گذارند.
لحظاتی هستند غیر قابل ثبت .
لحظاتی هستند که در اولین لحظه پس از آن فراموش می شوند برای ابد .
لحظاتی هستند که خود را خسته نکن ، بیادشان نمی آوری.


***

زندان مورد بحث ما مانند زندان های تمام فیلم هاس .
زندان واقعی نیس ، مملو از نور پردازی و زوایای خاص و ترک های بامورد و نقش های از پیش تعیین شده ،
ولی قهرمان داستان من متفاوت است ،
حشره ای کوچک است که ازین سلول به آن سلول می رود و در حالی که آواز هایی اساطیری از اجدادش زمزمه می کند .
زندگی را با طعم خرده امید های ریخته بر کف زندان می جود .
و زندایان همه خوابند و گاها سایه هاشان می لرزد همین .
و زندایان همه خوابند و گاها سایه هاشان می لرزد همین .
و زندایان همه خوابند و گاها سایه هاشان می لرزد همین .

خب سلام ، با اینکه در طول و عرض عمرم شاشیده ام به دانای کل .
در این قسمت از برنامه رابطه نزدیکی بین شخص اولتان و دانای کل دارد .
اِهِم .


***

اجازه بدین لطفا >>>> برای توصیف شهرم (همراه با ایجاز)احتیاج به تمرکز بیستری دارم .
تا پایان امشب یک راه حل منطقی برایش پیدا می کنیم .
نشد باشد برای فردا

***

یک جایی هست .
احتمالا مکانی در انتهای شب برفراز بلندترین تخت خواب دنیا .
که آدم باید بایستد در مقابل تمام درد هایش face to face

(با تمام التهاب بعد از دبستان های کودکی که میزنمش یا می خورم؟)
هر چه بیشتر قیافه کیرخرتر به خود بگیرد جواب قالب فبول تری می دهد به خدا .

[اگر لازم شد دستش را بگیرد ببرد به کنج های اروتیک و قسمت های دو لبه خانه که از دید این درد های نفهم خیلی متروک و خلوت و منزوی و اروتیک است ،
کمی معجون مخصوص به سلامتی کس و کونش
[ اغلبا این درد ها با گونی استعمال می شوند مسلما لطفا]
و حالت عکــاس هایی را به خود بگیرد که بعد از گرفتن عکس قرار است ترتیب مدل خود را بدهند ،
گرچه به ظاهر متمدن به نظر می رسند .
سپس در دردناک ترین position ممکن آنها را خشک کنید (با چیزی مثل جرقه ای که از پیاده روی در دنیای بار دار و تماس بادست بدست می آید.)
سپس همینطور که گوشه های تیز دندان های خود رو به رخ می کشید
در تردید دادن یا ندادن رهایشان کنید ،
در حالی که هنوز برمی گردی و نگاهش می کنی دور شو .]



***

برای باز کردن های در های چوبی باید صدای خاصی را با دقت بشنوی .
هر چه با اهمیت تر بشنوی و گوش هایت را آزار بدهی اتاق مفاهیم عمیق تری را برایت برملا می کند .
از تاریخی چند هزار ساله و خیالی که از لحظه بر خورد دستت با دستگیره پوکش رقم خورده .
این نکته خیلی دارای "جای تعمق "است .
انبار هایی که صدای برخورد قطرات آب بر زمینش را با چشمان از حدقه زده بیرون لمس کنی ،
گوشه کنار های دارند با بو هایی که هر یک بینی تو را به بکر ترین استخوان های مدفون راهنمایی می کنند .
استخوان هایی که بین دندان های هیچ سگ دیگری قرار نگرفته ،
چه برسد به اینکه لیسش زده باشند.

[می دانم اغلبشان زیر پوست خودت پنهان است .]

پ ن [ جای تعمق چیزی شبیه ناف است . ]

***

چیست این چراغ قوه بی قلاده که بی امان می دود .
این همه دالان تاریک ،
چیزی گم کرده ،
در این تصاویر سریع و آلبوم های پوسیده
به دنبال چیست .
مانند ویروس یاب ها به دنبال مشکلی برای راه حل خود می گردد انگار .
و ذهن ،
[از سر درماندگی می گویم ،]
که انگار هیچ وقت تمام نخواهد شد ،
دالان های دیگر در دالان دیگر و انتخاب مسیری با کمترین تعییر سرعت و فرمان ،





و بعد از مدتی :
اااااااااااااااااااااااااااوی
نفیری که انگار تمام تمام دندان های تابان پلیس را برای جویدن شیئی به یک نقطه فرا می خواند .
حس می کنی نور چرخنده و آبی و قرمز یکی از دالان ها را روشن کرده و
سیلاب خون است که دالان را فرا می گیرد تا لحظات دیگر ...
تا کی بند بیاید.
و چراغ قوه های خفه شده با باتری های یک بار مصرف که در گوشه ای نا معلوم دفن می شوند
یحتمل تا ابد ،
و شاید عفونی جهت رعایت احوالات لایه ادبی این روایت ،

این دالان ها هیچ آدرس و رد پایی از خود بجا نمی گذارند


***


[دقت کردید گاه چیز معیوب و پر اصطکاکی در ذهنتان به دنبال اتوبان می گردد و تمام مسیر مملو از خیابان های خلوتی می شود که هر چند متر به نور چراغ راهنمایی برخورد می کند که مستقل از رنگش که هیج اهمیتی ندارد در این تاریکی و تنهایی ، بیانگر چهار راههای بی انتها هستند ]
چرا هیچ پدالی برای این آهنگ با این تمپو ساخته نشده ،
تا کی باید بگردم برای جاده ای که ژنتیکش به این آهنگ بخورد.




***

بزن بغل و پیاده شو تا کمی در باره ویژگی های برترین و شیرین ترین و پر کاربرترین و عزیزترین عضو بدن صحبت کنیم .
حدس بزن !
حدس بزن !
حدس بزن !

تف
[کیرم دهن خودتو خونوادت اگر برای یک لحظه از ذهنت گذشت که تف عضو بدن نیست .]
تف یا انواع مذهبی و علمی ترش بزاق فی الواقع اهمیت و کاربرد فراوان دارد .
و می شود با تقریب خوبی به عنوان بهترین عامل تشخیص هویت {ببخشید} تشخیص شخصیت به کار رود .
نه شخصیت انسانش ها ، شخصیت خودش اهمیت بیشتری دارد.

مثلا در مسئله نه چندان مهمی مثل ازدواج شما قرار است یک عمر با تف طرف زندگی کنید .

و میشود پرستید این تف هایی که کش می یایند تا حدی که می توان با یک هورت برشان گرداند .
مملو هستند از زندگی و کش آمدن های صبح گاهی ،
گاهی پر هستند از حباب هایی که هر یک رویایی هستند که دنیایی را در خودشان مخفی کرده اند ،
[ شب عاشورا جوئل کوهن به خواب من آمد و با اتنقاد از این همه تشنگی اظهار داشت، آن سکانسی را که آن گراما فون قدیمی و کرم مو ها به نمایندگی از کل دنیا شناور شدند در انتهای "اوه بردار کجایی ؟" را در یکی ازین حباب های تف هایش دیده بود .]

اصولا ارزشش را آدم هایی می فهمند که با هر خمیازه به ارگاسم می رسند ، آنها معمولا می فهمند که چی چیزی مزه نیکوتین دهن را با هوس سیگار بعدی جایگزین می کند .

صورت کلی قضیه به صورت راحت حلقوم : نسبت آدم به تف مثل نسبت پیتزا به پنیر پیتزاس .
من خودم یه کلاب پنیر ساده را به پیتزا بدون پنیر درست حسابی ترجیح می دم .

حالا برویم سراغ تجسم راننده ای که به قدرت خود پی برده و ترمز کرده و از ماشین پیاده شده و روی زمین تف انداخته .
این انداختن تف مثل خرج کردن از همان روح بی پایان است . مثل فکر کردن و بی توقف دست کردن داخل گنجه و بیرون کشیدن
پرایسلس ثینگز .



***


حال می کنی کسی بالا سرت نیس خدای متشخص من .
قرار نیس هیچ ترتیب روایی اینجا حکومت کنه .
اینجا اتومبیل شخصی منه امشب ،
صدای آهنگامو میشنوی اگه بتونی پا به پای ماشین من بدوی .

***

به هر حال وقت آن است که سری بزنیم به اورژانس سرپایی اول جاده ،
جهت جلو گیری از توقف های متعدد .
همین اورژانسِ که تلوزیون های مردونه هر شب تبلیغش را می کنند .

بریم سراغ سر درش

اگر دوست دخمل تان شما را کنار گداشته و کنار دیگری گزیده
اگر گلدان هایتان و بغض هایتان وضعیت یکسانی پیدا کرده
اگر روزهایتان در هپروت به شب و خواب ختم می شوند .
اگر عاشق یک بازیگر دهه 60-70 شدید که تعداد چروک هایش رویایتان را آزار می دهد .
اگر فکر می کنید مهم تر از آنی هستید که فکر می کنند
اگر فکر می کنید کم اهمیت تر از آنچه هستید که فکر می کنید
اگر اینجانب همسایه مردم آزارتان شب تا صبح چراغش روشن است
اگر شما مادر جنده ها جای اینکه گوسفند مطلق باشید گاهی کمی می فهمید.[همان قدری که گوسفند مطلق باشید بهتر !]
اگر چرا برنره نمی شوید در ساحل هل پرتقالی
اگر چرا آرزوی خوابیدن با مزه رژ های ماندگار را به گور خواهید برد با طعم ازرائیلی
اگر بو بردید که کتاب و فیلم و موسیقی و کس و دراگ که نشد سقف زندگی
اگر گشادید و اگر تنگ
اگر گناه کارید و اگر بی خیال
اگر چرا ایمیل و مسیج و زنگ و کوفت غیر قابل پیش بینی ندارید
اگر به فلسفه علاقه دارید یا به توالت
اگر آبتان می آید وقتی می بینید ملت در خواب های شیرینتان خفه شدند و با استفاده از زبان اشاره تناسلی باهم ارتباط برقرار می کنند اگر ضرورت داشته باشد
[کیرم دهن خودتو خونوادت اگر برای یک لحظه از ذهنت گذشت که تف عضو تناسلی نیست .]
و یا اگر هر حالت های دیگر

همینجا سرپا بشاشید .


[من مرد متعهدی هستم . وقتی برای پسر ها هم نسخه صادر می کنم تخمانم میلرزد چه رسد به آنکه برای دختر ها صادر کنم.
پیش نهاد من برای دختر هایی که گرفتاری هایی مشابهی دارند همان پیشنهاد آخوند ها برای شیمیل ها و دوجنسی هاو ...است .
صبر!]

***

البته قرار است که تمرکز زا باشه ولی ضاهرا تمرکز گا بوده !
کمی دقت کنید .


***

یاد اسب های پسر دایی ام که هیچ وقت ندیدمشان بخیر
یاد دوست دختر شات گان بدستی که جه بهتر که نداشتم
یاد بروسلی بازی های خانگی و آرنولد بازی های خیابانی
یاد خداحاظی های ایرانی
یاد پتی بور ها در کوچه ها
یاد بلوغ با طعم وینستون و چسدود .
یاد آجیل های انتهای عید
یاد جلق های اولیه
یاد ساعت های شانه به دست تصمیم و انتخاب که پای آینه می گذشتند .
یاد التهاب گام اول .
یاد آدم هایی که به انتظار می نشستند .
یاد تلاش ها برای خوب بودن
یاد تلاش ها برای مطلوب بودن
باد تلاش ها برای معیوب بودن .
یاد کشف موسیقی
یاد اختراع دیدن فیلم و عکس
یاد تمام همزاد پنداری ها
یاد بهانه های نامربوط
یاد سر نخ های بی انتها
یاد انتهای ترسناک و برگشتن با کلاه خیس و چهره شطرنجی
یاد تمام دروغ های مصمم
یاد اصرار
یاد اصرار
یاد اصرار به خیر .
یاد آن زبان رمزی مخصوص خودم .
یاد آن نوشتن ها
یاد شمردن ها
یاد شمردن ها در زندگی بی حساب کتابم بخیر .



***

باور نمی کنید من چه گیجم .
خند تون می گیره.
جدی میگم
قول می دمم. به شرافتم.

***

بو هایی می آید .
که مربوط می شود به تلاش انگشت های
انگشتهایی که لحظه به لحظه تکامل می بابند .
و دریچه ها را جستجو می کنند .
همان مین های ضد کلیک میان اعداد دنیا .
بوی دنیا و روحی دیگر ...

تا حالا بوی نیاز را شنیده اید وقتی بلند می شوند
تا حالا به حرکت لب ها در جستجوی کلمات دقت کردید
تا حالا به مبدا های مسخره و نیرویی فوق العاده ای که هدایت می کنند به سمت مقصد توجه کردید .
ترس و التهاب و شهوت و نیاز
وای این معجونیس که سر کشیدنش هر بار کاسه مغزم را خالی و پر می کند .

این واقعه هیچ ربطی به این موقع یا هر موقعی ندارد ،
تنها زمانی که پریودت تمام شده باشد خودبه خود تر از هر چیز اتفاق می افتد .
منتهی باید تمام شده باشد.

اصلا نه گفتن بزرگترین خطاس ،
آدم درست و حسابی به هیچ چیز نه نمی گوید
این یک اصل کلیس که به هیچ چیز نباید گفت نه [به خدا و شیطان ،گناه و ثواب ، امانت و خیانت ...]

همین بوزینه ها ، همین حلقه های گم شده ای که به نه گفتن عادت کرده اند ریده اند به این کره خاکی
[آخه نر خر نه گفتن شد نشانه داشتن اختیار و انتخاب... وایسا با زبان اشاره حرف بزن اگه راست می گی!!! ]

آخر و عاقبت این بو ها هم از زبان دانشمندان و پیامبرانی که به توصیف و توجیه آخر و عاقبت معتادند بپرسید.من اینکاره نیستم


***

باقیش بماند ... باید بروم سراغ خودم...حدئقل صدبرابر حرف دیگر [کسشر] دارم.
اما چه کار کنم که دیگر باید بروم .
باقیش طلبتان....

DIS

Friday, February 10, 2006






I can tell you what they say in space
That our earth is too grey
But when the spirit is so digital
The body acts this way
That world was killing me
That world was killing me
Disassociative

The nervous systems down, the nervous systems down

I know

I can never get out of here
I don't want to just float in fear
A dead astronaut in space

Sometimes we walk like we were shot through our heads, my love
We write our song in space like we are already dead and gone
Your world was killing me
Your world was killing me
Disassociative
Your world was killing me
Your world was killing me
Disassociative

I can never get out of here
I don't want to just float in fear
A dead astronaut in space
The nervous systems down, the nervous systems down
I know





تلوزیون و اصالت تخمه

شبکه یک : کربلا چه سرزمین بزرگی بودی ، چه دلی داشتی، چگونه توانستی این بار مصیبت عزیم را تحمل کنی .
شبکه دو : کربلا لعنت بر تو ، ای سرزمین شوم ...
شبکه سه : کربلا در واقع همونطور که از اسمش پیداس سرزمین بلا و مصیبت است .
شبکه پنج : کربلا بهشت مردان خدا بود ، جایی که شاهد رقصیدن عشاق ...


***


یکی از شبکه ها استاد آخوند قوشن فکر : مداحان بزرگوار تورو بخدا فکر کنید و سخن بگویید ، وقتی می گویید امام حسین 1950نفر رو اونروز کشت اگر برای کشتن هر نفر 1 دقیقه زمان گذاشته باشه هم 30 ساعت طول میشه دروغ نگویید .[البته خیلی هم هم استدلال مستدلس نیس. مراجعه شود به فیلم های شجاع قلب و گلادیاتور یا تروی که ببینید که مل گیبسون و راسل کرو و برد پیت چگونه باور پذیر !با سرعت یک کشته پر سکند می جنگند . حالا امام حسین که جای خود دارد !!! ...]


شبکه دیگر و مداحی دیگر در همون اولین حمله عباس برای لحظاتی رفت 100 نفر رو کشت و برگشت و به حسین نگاهی کرد و ...


***

پخش شهیدان شهر فرهاد لحظاتی قبل از برافراشته شدن بیلاخ ها بر بام های شهر .


***


بالاخره امروز روشن شد .
این سریال بی سروتهی که یکروز در میون دنبال می کردم و
تخمه ها را در کنار بازی های خنده دار بازیگرانش بین دندان می گذاشتم .
از پژمان کسه و مارلون اکبری و
اون پسر بهرام ، عاشقِ خارکسده داستان
[ که نمی دانم چرا در تمام حرکاتش و حتی قیافه اش مهتاب کرامتی موج می زد] ،
در مجموع دو سریال بودند که یکی "چه کسی سرهنگ را خایه فنگ کرد؟" و
یکی سریال نمی دانم چی از شبکه دیگر بوده که از بس مهم و دارای فرم و محتوای قابل تمایز بودند .
این چنین است که آدم به اصالت تخمه پی می برد .

***

این روزها باید در گوشه های خیابان آرام زیرلب مرلین منسون جوید .
و درحالی که شمع های آخر را برای کوچه های تاریک ادامه مسیر و دختر های تصادفی غلاف کرد .
کلاه بر سر گذاشت و برای پربار بودن حسین پارتی در سال های آینده دعا های مبهمی خواند
و به سمت خانه حرکت کرد .

My lover s fun

Monday, February 6, 2006




My lover's gone
his boots no longer by my door
he left at dawn
and as I slept I felt him go
Returns no more
I will not watch the ocean
My lover's gone
no earthly ships will ever bring him home again
bring him home again

My lover's gone
I know that kiss will be my last
no more his song
the tune upon his lips has passed

I sing alone
while I watch the ocean
My lover's gone
no earthly ships will ever bring him home again
bring him home again


همینطور گوش می کنم آهنگ MY LOVER S GONE را
ابتدا احساس می کنم واقعا چقدر از تماشای اقیانوس متنفرم .
سپس یادم می افتد که در اطرافم
اقیانوسی برای تماشا ندارم و
طبعا خوشحال می شوم .


پ ن : البته این مطلب که این کسپرت اضافی
از حس عکس و متن می کاهد با آن تایتل مسخره
برنگارنده پوشیده نیس ،
ولی حالا این یک بار واقعیت پوشیده نماند بهتر است .







whats wrong with my bed

Sunday, February 5, 2006








تخت خواب خالی من
وحشت پوشالی من

شما که ملودی بینظیرش را نمی شنوید و بعد از مدتی کلماتش هم عوض می شود .

و با زیر تر شدن قسمت های دوم خالی و پوشالی ترسناک می شود.

بی خیالِ خالی من
خنده پوشالی من

و آهنگش هم دام دیم دیم دیم دام دیم دیم دیم دام دیم دیم دیم

صدای رژه رفتن سر باز ها که مدام محکم تر و کوبنده تر می شود همراه با تصاویری از پایشان و یا عاقبتشان میان خون

مربوط به تعطیلات آخر هفته و برنامه ای که تلوزیون پخش می کرد همراه با یک مجری با لباس
نظامی
در میان این تصاویر که در واقع تیتراژ آغازین برنامه بود تصویری از ماری که بر شاخه درختی که در بالای مسیر خاکی قرار گرفته و سر بازان از ان رد می شدند به چشم می خورد .
مار بسیار پت پهنی بود نه مثل این فک و فامیل های سانتیمانتالش ، کبری و غیره...
نقش و نگاری هم داشت که داشت که برای انسان ها اصلا جذاب نبود ولی مطمئنم برای مار
ها هم رعب آور بود .

و من می ترسیدم از تمام این تصاویر و آن صدای رژه لعنتی اما معتاد شده بودم به این تیتراژ .
مثل تیتراژ هاچ زنبور عسل و دست های در حال فرود آن آخوندک نبود که بعدا با شکار و گرفتن
انتقام از آخوندک ها ترسش برایم بریزد . اگر الان هم پخش شود ساکت می چسبم به پشتی
های آن زمان و فقط گوش می کنم.
مثل حالا که ضربات انگشتم روی تخت صدایش را در ذهنم زنده کرده .

بام بیم بیم بیم بام بیم بیم بیم
بام بیم بیم بیم بام بیم بیم بیم
بام بیم بیم بیم بام بیم بیم بیم
بام بیم بیم بیم بام بیم بیم بیم



بی خیالِ خالی من
خنده پوشالی من








زندگی من

Saturday, February 4, 2006






زندگی من ساعت دو شب با کنار زدن پتو از روی خودم شروع می شود .
در یخچال باز می شود .
کامپیوتر روشن می شود و من رو صندلی پرت می شوم.
گاهی تمامی این اعمال با کلافگیس .
این توهمات داستان گریز من گاه ضد قهرمان خود را اینقدر عاصی و کلافه می کند که بدبخت خب خنده اش می گیرد.
فرض کنید دوستم در راه است که بیاید عرق خوری ،
ماشینش تصادف میکند نزدیک خانه و طبق معمول من وارد دعوا می شوم .
پیر مرد صاحب تاکسی که چند تا مشت و لگد خورده تبدیل به دختری شرقاسیایی و زیباروی! می شود .
و در حالی که به پایم افتاده عاجزانه تقاضا می کند به او کنگ فو توا یاد بدهم
خب شما هم جای من باشید پتو را کنار می زنید که آبی به سرو رویتان بزنید .
مدت مدیدی طول می کشد که یادم بیاید دیشب شام خوردم یا نه .
در نهایت به ندای دلم اعتماد می کنم و راهی آشپز خانه می شوم.
نوع حرکت باز کردن یخچال و بستنش و پرت شدن روی صندلی دقیقا با همان کنار زدن پتو مطابقت دارد.
بدون اینکه اسپیکر را روشن کنم به عادت معمول چند آهنگ می گذارم و اینترنت .
سایت های مورد علاقه ، چک میل ، آفلاین ها و وبلاگ خودم .

می دانید من باید بسیار جذاب باشم ، بسیار .
برای خودم نه برای شما مادر قحبه ها .
آدم تنهایی مثل من
روزی که نتواند خود را بپرستد ،
روز مرگش خواهد بود .

پس ابتدا عکس منطبق با حال و هوایم را انتخاب می کنم ،
پای فتو شاپ تاثیر خود را به فرم و احساس عکس به خودم ثابت میکنم و سپس آن را
پست می کنم .

کمی به شماره ترم های مشروطی خودم 1و3 و5 و7 فکر می کنم آری 1357
خیلی هم با مزه نیس ولی برای یاد آوری بد نیس ، این مطلب را هم ضمیمه پستم می کنم .
در باره موضوعی هم برای پرتاب مجدد روی تخت خواب فکر می کنم که به آموزش کنگ فو به زن زیباروی شرقاسیه ای ! نینجامد .
و خب در این بین کار های متفاوت دیگری هم ممکن است انجام دهم که خیلی به شما ارتباط ندارد .
احساس ترس خاصی نسبت به ادامه زندگی به ترتیب فوق الذکر دارم .
نوعی وحشت آمیخته با هیجان و در عین حال بی خیالی.
بی خیال .
زندگی تمام می شود و تا فردا شب که به دنبال مسیر تازه ای برای خانه بگردم،
بدرود.











empty

Friday, February 3, 2006








We only come out at night, the days are much too bright
We only come out at night
And once again, you’ll pretend to know me well, my friends
And once again, I’ll pretend to know the way
Thru the empty space
Thru the secret places of the heart
We only come out at night, the days are much too bright
We only come out at night
I walk alone, I walk alone to find the way home
I’m on my own, I’m on my own to see the ways
That I can’t help the days, you will make it home o.k
I know you can, and you can
We only come out at night, the days are much too bright
We only come out at night
And once again, you’ll pretend to know that
There’s an end, that there’s an end to this begin
It will help you sleep at night
It will make it seem that right is always right
?Alright
We only come out at night

The Girl Who Used To Be

Thursday, February 2, 2006

She's The Girl Who Used To Be
In the town that can't remember
Just a face you use to see
In a show one past September
Another child star who didn't get far
as she hoped to
She's got re-runs for memories
She don't want sympathy
Or pity from me
She wants the chance to do it over
Just to prove that she can
There's no sympathy
Or pity from me
Just the chance to do it over
To prove that she can
She reads the want ads and haunts the bars
What she finds is next to nothing
She can push but just so far
And she's tired of being that someone
At the end of the line
She wants her day in the sun forever
Not much different from you and me
She's The Girl Who Used To Be
In the town that can't remember