چشم ها

Tuesday, February 14, 2006

چشم های تو که در آمده اند.
در انتهای نیاز به خواب و کلافگی بی خوابی
در میان انبوهی پرا کنده از صفحات روزنامه
و داغی و خستگی عضلاتش در تحمل ایر فون ها
و قهوه های متوالی که بویشان دیگر جز استعاره ای خیس از غم های شبانه چیز دیگری نیس .
و چشم های تو که در آمده اند .


با دقت اطرافم را لمس می کنم.
کلاهم را از لبه اش تشخیص می دهم .
و تلفن را از چه ...از کشیدن متوالی دست ها...
کلاه را روی تلفن می گذارم.
سپس دستی آرام روی میز میکشی ...
چشمانت را بر می داری و سر جایش می گذاری...
و حرکت به سمت معبد افقی اتاق و در انتظار اجابت دعا...

امضا : تقدیم به آن کس که می فهمد به او تقدیم کردم .