Thursday, May 3, 2007

قسم به صدای پایی که شب هنگام
چرت را می شکند
قسم به دانایی
که اطمینان می دهد تمام کفش ها
جفت شده اند کنار در .
قسم به نور آبی صبح
قسم به نور آبی صبح
به نور آبی صبح که عاشقانه می پرستمش
به باد که این چشمان خمار را نشانه رفته
و به سیگار که چه می چسبد .

روزی لباس هایم را در خواهم آورد .
و بر فراز روشنایی چراغ های خانوش
در انسوی رویا هایی که چشمان بسته می بینند .

پا برهنه تمام پشت بام های این شهر را
خواهم دوید ،
زیر نور ابی صبح .
این شب به خیر ها را شنیده اید .
که لابد نثار چوب رختی می شود .

من دچار شده ام
دچار حنده ای هیستیریک
که به زحمت
معنایش
"همینی که هست"
به نظر می اید.
دست هایی آغشته به تنهایی
که بویش هر موجود زنده ای را از چند متری
می پراکند.

امشب بر بالینت حاضر می شوم
وحشت ترا بیدار خواهم کرد .
با همین دست ها و همان خنده ها نوازشت خواهم کرد .
نه بخودت سیلی بزن نه من

این کابوس نیس
این همان واقعیت برای من چندش آوریس که
محبت
صدایش میزدی .
بر لب ساحل
صفی از پیرمردان عبوس و امیدوار
آهنگ waiting for meracle to comeرا زمزمه می کنند .
و امواج صدف های خالی را
بر حاشیه شنی پخش می کند .


###



هوای بهار گرفته است .
علف ها خورشید را روی بدن های مرطوب خود حس می کنند
باز باران می گیرد؟
تا باد نیامده باید کبریت را روشن کنم
و در حالی که با خود می گویم
مرده شور این زندگی را ببرند ،
راه حلی برای فکر نکردن به این همه خوشبختی پیدا کنم .
دنیا
وسوسه می کند
رشوه می دهد
لج می کند
قهر می کند
خسته می شود و می خوابد .

###

نوشتن یک جور هوس است
که گاهی آدم را می گیراند
بروم تا دیر نشده
یک لنگه کفش خشم گین
برای له شدن پیدا کنم .