Friday, July 28, 2006

بگو یه دختر با قیافه ان
آخه گوزاله تو رو چه به زندگی اروتیک
گاییدن ملت ما رو با اداهاشون


***

خب خب خب
بسه دیگه اینجا محور موهومی ها
همه چی باید در یک کیر تک خایه گیریده زیره رادیخال ضلب بشه
مثه سکه
مثه کسه ننت

گاهی این کس ننت رو همچین شهوتی میگ خودم هم یجوریم میشه


***

حالا با تو ام
رفیق شفیق
بیا و بی خیال شو همه چیز رو جدی نگیر
من موندم آدمایی مثل منو تو که اینقدر بالا پایین دیدن چطوری می تونن اینقدر جدی بگیرن
آویزون میشی به دیوارای ذهنت که چی
رو شون خراش بندازی
بپری اونور سراغ دیوار بعدی
همه مسائل رو که من و تو نباید حل کنیم .
ما باید از تمام فرصتامون و از تمام این دالان تو در تو استفاده کنیم بابا .
تازه اولشه .

امضا : سفت زن مادر سازمان بهینه سازی مصرف سوخت .


***

می بینم که همه خمارین .
جست لایک می .

Monday, July 17, 2006

چه حالی میده شب تا صبح
بخوری و بنوشی و بکشی و...
ببری و ببازی و
قلیون و
فیلم فارسی .

ولی جدا می گم .
حدئقل واسه شب معرکه ای مثل دیشب .
هیچی به اندازه خوندن بانک رو 18 و ظهور منجی عالم بشریت
بی بی حال نمیده .

Friday, July 14, 2006

من می توانم از هر جمله خط خورده
یک نقاشی در بیاورم .
و تمام جملاتش را بین موهای دختری پنهان کنم .

***

اطراف خود آدم های زیادی میبینم که
تمام عمر را صرف یافتن یک قطعه سنگ می کنند ،
و به کلماتش فکر می کنند شب و روز
دلم گرفته ست .
باید راهی برای فرار ازین قبرستان
وجود داشته باشد .

***

جایی هست آن طرف مرز if I ها و if you ها
سرزمینی که شب و خورشید کاری به کار هم ندارند.
وچشمها بالهای بزرگی دارند .
دست های آدم هایش هیچ وقت زبر نمی شود .
و طبیعت محیطش آنقدر قوی و هوشمند است ،
که اختیار آدم هاس که به رقص می آید .
نه ماهیچه هایشان .
ساعت 5.5 بعدازظهر است .
نهار را خوردم .
آنقدر درست کرده ام که برای شامم هم مانده است .

***

شاید همین روز ها شعری درباره زندگی سه روزه ماه نوشتم .

***

من به یاد دارم آن لحظات را که دم در خانه مان رقم خورده .
آن قرار ساعت 4 بعد از ظهر
و آن اتفاق که ظهر اتفاق افتاد.
آن تخت سه نفره
می نویسم که فراموش نکنم که کوچه چه غمناک خالی شد .
ایستادن در برابر لشگر خاطرات گاهی سخت می شود .
مخصوصا آن دلیر خاطراتی که برای گرفتن انتقام از هر ابزاری استفاده می کنند.
اتاق خالی
درون من یک اتاق وجود دارد
با صندلی های آبی رنگ و رنگ سفید
حتی خودم هم اتاق را ترک کرده ام .


***

بینهایت ترک ،
نه بر دیوار
بر زمین خشک این کویر

***

تمام شدن
لاعلاج ترین معنی پیریس .

***

حس می کنم یک عمر زندگی کرده ام
بدون تعلق خاطر
بدون حسرت
بدون تردید

و عشق مثل یک بستنی در حال آب شدن در دست پسر همسایه بود ،
که هیچ گاه حسرتی برایش نخوردم .
کلا می گویم ،
بدون شک حوصله ام سر رفته است .

***

چشمی در این زاویه نیس
چه سوت و کور
کلمه پر نمی زند .

***

من نیستم ،
دیگر ازینجا به بعد داستان کار من نیست .
به دنبال یک قلم می گردم که بنویسد سریع و بیخیال و تمامش کند .

***

جیق
من جیق میزدم .
نه فریاد .
ترس تمام آنچیزی بود که مرا فرا می گرفت .
ولی همه لبخند می شندید ؛
حتی گهگاه خودم .

من بخشی از عمق فاجعه بودم .
و در آن تاری و تاریکی
در همهمه شان
من کسی را نداشتم
( آنجا جایی بود از جنس واقعیت محض
تصویری اضافی وجود نداشت .
و آنجا من تنها بودم .
حتی اثری از خدا نبود .
چقدر به دنبالش گشتم . )

تنها صدای آقای اینکاره را زمزمه می کردم :
"چه مدیومی !...چه طور مقاومت می کنی ؟ ...مقاومت ...مقاومت... "

ولی من تنها بودم .
حتی آقای اینکاره هم نبود ،
هیچ چیز نمی شناختم ،
هنوز هم چیز خاصی نشناختم ؛
چقدر سخت است که نتوانی فکرت را پنهان کنی ،
وحشت ناک زمانی بود که دو شاخه ترس و درد را به پریز می زدند .
و من انتظار می کشیدم
تا تنهایم بگذارند ،
و دوباره از آن تونل مخوف
که همیشه فشار و هوهویش را بر گوش هایم حس می کنم ،
باز گردم .
منتظر می ماندم که احساس به جسمم بازگردد ،
تا وقتی که بتوانم جسد یخ بسته ام را تکان دهم
و به سمت نزدیک ترین لیوان یا بطری آب حرکت کنم ،
و هر آنچه دیده ام را در خود غرق کنم .

بعد از مدتی مثل هر درد و ترس دیگری
لذت هم به جمع این دو احساس اضافه شد .
به دنبال چیز های بیهوده و جدید بودم ،
ولی جسمم در حال کم شدن بود .
جسم من دیگر کشش نداشت .
دیگر توانش را ندارد .
اما ولع مانند زبانی که روی لب ها دور می زند
و چشمی که ثانیه ها را تا زمان وقوع می شمرد مرا پیش می راند .
به حیات وحش
جایی که هر حس مجردی را می توان یافت و لمس کرد .
هر زاویه را در هرجا می توان دید یا با نگاه خود ساخت .
کم کم دید عوض می شود و پرده های بعدی نمایش کنار می رود ،
چقدر سخت است که آدم ها نتوانند از تو پنهان کنند .
وحشت ناک بوی ذهنشان است ،
حتی نزدیک ترین های زندگی ات .
...
و دوباره میروی مرحله بعد
ترس و درد و لذت بیشتر ،
زندگی را با سرعت هرچه تمام تر طی می کنی .
آزادراه یکطرفه زمان !
و عقربه ای که به به انتهای ما تحتت چسبیده است انگار ،
شیشه ها هم که بالاس .
و دائم در حال جیق کشیدنی
شده است یک عادت مثل سیگار کشیدن
گاهی هم سرفه می کنم .
چقدر با مزه و خنده دار است .
آدم خنده اش می گیرد .


***

باید یک بسته مگنا با طعم جو ستریانی بگیرم ،
و لاو ثینگز دود کنم .
در طواف این دکه های اکثرا شلوغ
آدم لبریز تیتر های بدرد نخور می شود .
الان هوس یک رادیوی قدیمی کرده ام
گه برایم صدا های قدیمی پخش کند .
این احساسات مندرس و تصاویر رنگ و رورفته کهنه هم .
آنچنان سبک وزن و غوطه ور
دراین دوران معاصرم میمانند معلق
که احساس تفریحات سالم و شهربازیم می گیرد .

Wednesday, July 12, 2006

اوه
کاش این حرف هایی که ایکاش من باور می کردم را
خودت باور کرده بودی ،
تا لزومی به این همه پافشاری برای باور شدنش نبود .

***

من یادم نمی آید کی ادعای معصومیت کرده ام ،
من نمی فهمم چه بلایی سر آدم ها آمده که همه باهم نفهم شده اند .
شازده من خیلی بیشتر از آنچه تو فکر می کنی اشتباه کرده ام .
اصلا اشتباه جز جدانشدنی از زندگی من است .
حالا هی بگو : "تو هم اشتباه می کنی ."


***

دیروز در پی مطالعه غزلیات سعدی
واقعا حیف کیر برای ماتحت آن مرد بزرگ که سعدی را به بچه بازی متهم کرده بود .
که اگر شیخ اجل به تعداد انگشتان دست شعر زیبا گفته باشد ،
در وصف پسرکان خوشرو بوده است و بس !

چه ادبیاتی !!!


***

من مانده ام که چه اتباطی بین عام الفیل و تولد پیامبر اعظم
وجود دارد .
این تصویر خرطوم فیل هم که دست از سرم بر نمی دارد ،

***

می دانید دنیا مملو شده ،
از بوی شهوتناکی
که اگر از من بپرسید می گویم
تنها حاصل یک گروپ سکس میلیاردی می تواند باشد .


***

کسانی که می خواهند همه چیز را قسمت کنند .
وای چقدر حالم را به هم می زنند ،


***

این روش زندگی
که همان به تاخیر انداختن انفجار است .
واقعا رفته روی اعصاب .
مثل حکایت جوانان قدیم و کاسه یخ در کنار پتو شده است و معامله بیچاره .
گرچه تخمی ترین مثال ممکن بود ولی واقعا رفته رو اعصاب .
باید بروم جایی دور .

Friday, July 7, 2006

هی
به همین سادگیس .
هی هی

Monday, July 3, 2006

گاه
مثل کتاب مصور می مانی ،
ولی این بار به دنبال ترجمه
باید صفحاتت را زیر و رو کنم.


***

گذشته ام ،
مملو از قوطی های خالیس .
طواف دور ساحت مقدسشان ،
کار کلکسیونر هاس ،
ماندن برای دائم الخمری چون من
یعنی مرگ .

***

اکتفا می کنی به کشیدگی مختصر لب ها ،
از تمام انچه می گذرد .

***

مادلین عزیز .
پیدا کرده ام ،
آشپزخانه را ،
و آن پنجره وحی
بوی قهوه
و تمام ظرف های نشسته .


***

سست ،
سخت و سریع و تلخ .


***

فعلا تمام در ها بسته است ،
من مانده ام و این یخچال خالی ...