Saturday, June 23, 2007

قلب خود را دراورد
و با میخی
آهنی و سیاه
به دیوار اتاقم کوبید .

صندلی من
رو به پنجره
کلید خانه
گم شده زیر سالها غبار
در گوشه ای کمرنگ از شهر

و امتداد بی خیالی
وسعت غروب را
بین
دو ساختمان نیمکاره
در انتهای
خیابان محصور ساخته .

Saturday, June 2, 2007

این ایرانی ها هم آدم های جدا پیچیده ای هستند
به عنوان مثال:
- تو چی گوش می دی؟
- تول و محسن یگانه
-اِه
- هر چقدر هم ازین تام یورک بدم میاد خواهرش بی یورک رو دوست دارم .
من چیز غمناک کوچکی در جیبم دارم
و به آرامی و با احتیاط
داستان های موازی را
- که هیچگاه به هم نمی رسند -
قدم می زنم .



***


حفره ای مرموز و تاریک در سمت چپ بدنم ایجاد شده
دو لکه سیاه هم که روی صورتم دیدم امروز در آینه

آدم ها و بدن هایشان تنومند شده اند
و دیگر گنجاندنشان سخت شده .


ولی ولی
_ چه شاعرانه و پر امید -
در این روز های زیر آوار
که آسمان باران رحمتش را
به روی آخرین روزنه ها میریزد

من حفره ی کوچکی دارم - سیاه و تنها - که هنوز
به اندازه ی یک پیاز متوسط سفید
جا دارد .

پ ن : به یاد این روز ها که علائم حیاتی محدود می شود به واکنش در قبال
پیاز کنار آبگوشت