hooom...just like that

Saturday, December 31, 2005


فرار مغزها

Wednesday, December 28, 2005

نزدیکی بیجا مانع کسب است.
آدم ها هم چون آواز دهل از دور خوش ند.


***

نیز آدم ها تنها شبها به هنگام خواب آنهم برای لحظاتی کوتاه
موفق به درک حالت مانای حود می شوند .

نگران نباشید چیزی که زیاد است بعد از مرگ steady state !!!


***

این تنوعِ بیمار ، که مثل تخت بیمارستان و ملافه اش و در و دیوار . کف و سقفش وخانم پرستار ، ساق هایش و کاغذهای دکتر و قرص هایش سفید است وسفید است وسفید است و سفید است و سفید است وسفید است.
خیلی یکنواخت شده ؛
باور کن .



***

یک چیز دیگر پدر مقدس : هیچ خری توشه کوه نوردان را با نمونه آزمایشگاهی آب های مسموم ، تخمدان خیس گراز خشک شده ، ناو هواپیما بر ،ماشین لباس شویی حایر ،طرح های عمرانی پر افتخار دولت : از صد تار مو تا صد هزار تار مو ،مسابفه تلفنی ، کیک زرد و چای سرد، پیرمرد پیر و پیر زن جوان ،پیانوی دست دوم روس و ماده ببر ناناز لوس و غیره پر نمی کند .

حالا وزنش به کنار چون توانا بود هر که دانا بود
ولی ربطش هم مهم است دیگر
نه ؟ !


در عوض کیست که نداند
کتاب مقدس بهترین ره توشه برای کلیسانوردیس.

چقدر باید تلفات ببینم تا خفه شم یا منفجر گردد این جعبه سیاه ؟
کو گوش شنوا یاور گوگوش خوش صدا ،


***


هروقت خیلی مغزم ، ایستاده ام با شمایی سر به سر مملو از کیر خر
سپس گیج و ویج چون هویج به خود می آیم و چراغ های دم دست را خاموش می کنم .
در نهایت هم تا بی نهایت مثل گلوله فرار می کنم از کنار تان و سر و صدایش را بعدا می شنوید مثل حالا اگر می شنوید .



پ ن: از مقدمه کتاب ادبیات غنی شده بالای 90% در پنج دقیقه،انتشارات لاپالچرز ،مهندس الف های فلایینگ ،

مــــرد بهنگام

Tuesday, December 27, 2005

مرد بهنگام
و اینک (غلیظ تر با فشار بر مرد و تاکید بر صفت)مرد بهنگام .
(وان مور تایم)
مــــــــــرد بهنگـــام

آیا این نامه ها تا دمه مرگ ، کسچرخ ،مسچرغ ایول!
آیا دوباره به من آدرس جدید وبلاگش را خواهد گفت .

روزمرگی های مــــرد بهنگام .

there s no way to return

Saturday, December 24, 2005

نویسنده در همان رویا داستان خود را پایان می دهد و
و به واقعیت دیگر باز نمی گردد .

تا واقعی تر باشد .

بیماری شایعی که در خانه هر نویسنده ای که سرش به تنش بیارزد می نشیند.

?did they get you to trade?

این رو جا انداختم .
گاهی بازنده بودن حس بهتری نسبت به برنده بودن دارد عزیزم .

نظر تو هم همینه دیگه .

پستی به آینده

Friday, December 23, 2005

این پستی به آینده که تو لینک هام گذاشتم واقعا ایده جالبیه ها
مثلا میشه آدم برای تولد 80 سالگیش اون موقع که کسی اطرافش نیس از حالا یه میل به خودش بزنه و بگه بمیر دیگه بسه.بکن بیرون از زندگی.
یا چه بدونم یه پست با ذکر نام برای 400 سال بعد وهر چی فحشه بکشه به سر و جونه حکومت وقته ایران که مطمئنا یه گهیه تو همین اردر و زیرش بنویسه حالا می خواین فیلترم کنین یا بازداشت کسکشا...نمی تونین حتی کیرمو بخورین...چون اونم کرمای گشنه تر از شما خوردن قبلا.
یا مثلا به پست برای 1200 سال بعد زمان ظهور آقا وبرپایی عدالت در دنیا .
ضمن اینکه یه عکس بیلاخ ضمیمه پست می کنیم ،از حال و حول و عیش و نوش خودمون می گیم تا کون مومنین بسوزه .
یا 2100 سال بعد از علی دایی بازیکن تیم ملی به خاطر بیش از دو هزاره تلاش و کوشش برای تیم ملی تمجید تشکر می کنیم.

how does it feel

Thursday, December 22, 2005

تکرار میشه 3 2 1

Tuesday, December 20, 2005

و این منم مردی عادی...
در آستانه فصل پالتو و بخاری

خیانت

خیانت قبل از هر چیز خائن را می سوزاند.
ریشه هایش را...


***

خاکسترهایی که احساس شوکت می کنند ، ترحم آورترین داستان هایی هستند که باد با خود می برد .

***


پ ن:
اینجا صورت مسئله خائن مستهلک است فقط . نه هیچ خر دیگری ،می فهمید که؟

خوبی هاپو !

Monday, December 19, 2005

EDITED...

به هر حال همه می دونین که من آدم خوبی نیستم مثه شما .
من بی جنبه و عصبی و غیر منطقی ام .

گه یه گدا یا یه پیرمرد بدبخت تو خیابون بهم گیر بده خشتکش رو میکشم رو سرش .
(بارها شده)

حال هم نمی کنم کسی با من احساس تحبیبش بگیره .
حوصله و نیازی هم ندارم که خودم رو توجیه کنم . بودی کی وار
...

اگرم الان این پست رو ادیت کردم به خاطر این هاپوی پروفوسکل نیس به خاطر اینه که دیدم تو این یکی بلاگم جنده بازی در نیارم.

lمکث

چیزهایی غیر از خواب یا بیداری وجود دارند.
حاضرم تمام خواب و بیداری هایم را به کسی که می فهمد چه می گویم پیشکش کنم .


***


آدم هایی مثل من کمتر تعلق را احساس می کنند .
به جای حرکت نوسانی آرام که دامنه اش در عرض مسیر پهن شود .
طول آن را به شتاب طی می کنم و دوباره برمی گردم و دوباره از نو و زیگزاگی عرض مسیر را هم لمس می کنم .
بنابرین همیشه چیز های زیادی دارم برای چیدن در کنار هم .
زمان های نامربوط و گسسسته ای که به یک خاطره ام شکل می دهد .
ولی مانند احمق ها می دوم تا انتها .
و مانند دیوانه ها بر می گردم
و قسمتهای پیر و چرو کش را بازیابی می کنم گهگاه ،
نه هنگامی که می روم حس تعلقم آنقدر قوی است که مرا نگه دارد
و نه بقایای خاطراتم و پس ماند زندگی ارزش غرق شدن را دارد .
ولی...


***

ولی یک حضور کش دار مانند سدی دز مسیر که هر بار سرعتم را کم می کند

و مکث


و م ک ث



م

ک

ث


...


کسی که تصویرش در خاطرت نمانده است .
و هیچ وقت نمی توانی تصورش کنی و از او قصه بسازی تا عادی شود و فراموش .
و این نقاط کور باقی می مانند .

و این نقاط کور باقی می مانند .
و این نقاط کور باقی می مانند .
و این نقاط کور باقی می مانند .

back in the past again !

Sunday, December 18, 2005

امروز برای چند ثانیه فراموش کردم قواعد بازی رو عزیزم .
فور گیو می فاذر

پاسخ :هیچ وقت دیگه فراموش نکن
آدم نباید به عقب نگاه کنه !
این یه اصله .
یه اصل خیلی خیلی مهم .
آدم باید فراموش کنه

ماین سوئپر

Wednesday, December 14, 2005

امشب باید از پرتره های بی سر داستان برایت ببافم .
و بی هیچ منطق روایی پیش بروم تا جایی که معجزه ای جذابم کند .
مثل آهنگ هایی که که تارو پودم را میلرزاننند بی دلیل
و آرزوهایی که یکی یکی فرود می آیند .
نمیشنوی.

در پایان یا قبل از آن به گیرنده های خود دست نزنید .
فرستنده های مرا لمس کنید .


***

و هیچ کس نزدیک نیست اینجا.
همه فواصل قانونی خود را حفظ کرده اند و نیرویی تصادفی همه ما را
جابجا می سازد .
با حفظ فواصل فوقالذکر

***

به مخاطبان گاه باید حق انتخاب داد گاه حق انصراف
و گاه حق گاییدن سوراخ ارتباط

***

سوراخ ارتباط پدیده ایس معمول
مثل دایره های سیاهی بین اعداد دنیا
در بازی ماین سوئپر

***

پلیس شهر به دنبال من سگ هایی فرستاده
سگ هایی که با شنیدن بوی من تحریک می شوند .
و سرو صورتشان مملو می شود از زبان دراز و خیسی عرق و انفجار هورمون

***

و در پایان یک چهارشنبه دیگر و در انتظار پنجشنبه ای
نه خیلی دیگر تر
مردی با تموم وجود در ذهن من می دود .
و به دنبال او سگ هایی بی چشم و رو که همگی
که در عوض سه بینی دارند
می تازند .
مرد
و در مسیر خود فرصت می یابد برای لحظه ای کوتاه در موزه شهر
پرتره های فخیم آنها را نگاهی بیندازد
ولی آنچیزی که غافلگیر می کند مرد و داستان و راوی را در انتهای کار
آینه ایس که او را نشان می دهد همانطور که قبلا بوده بی هیچ مسخ و تغییر و سگ شدنی .
و من نیرو می گیرم که برای مدتی دیگر بدوم و فرار کنم .



امضا : گربه ای خانگی که بر پیشانی اش نوشته اند از گربه سانان است .

have a fucking Wednesday

Tuesday, December 13, 2005

عزیزم اونجوری سیگار نکش ،
مشکل تو با عوض کردن استایل های کیری سیگار کشیدنت حل نمی شه !

به هر نحو موقع استعمال کافی شاپ روبروی هم بشینید دختر های مدرودِ ان ، نه بغل هم خیره به من .

پ ن : مدرود : به معنای شخصی که درد به او وارد شده ،درد بر او تحمیل گشته ، سپوخته شده(سپوزیده) از ناف


***

پدر من یک دهاتیس
او با لهجه دهاتی صحبت می کند .
او آبروی من را جلوی دوستانم برده است .
من از داهاتی ها متنفرم .
داهاتی ها دستهای بزرگ و دندان های خراب دارند .
داهاتی ها خرکی هستند و ترسناک .
خواهرم هم دهاتی و کولیس . ولذت می برد وقتی دسته ای پهن اوس عباس ، پدرم را در دست می گیرد
من دوست دارم وقتی بزرگ شدم دستگاهی اختراع کنم که لهجه داهاتی ها را آدامیزادی کند .
ولی آن موقع دیگر دیر است .
ولی ! نه حدئقل بچه داهاتی های دیگر احساس شرمساری نخواهند داشت .
و من مطمئنم هیچ کس همچین خدمتی نکرده به نوع بشر .

مرا بشنوید کثافت ها ، مرا به روان شناس معرفی نکنید،
مرا به روان شناس معرفی نکنید.


***

می خوام یه نظر سنجی بکنم ببینم دوستان محترم بنده وقتی anathema گوش می دهن چه حسی دارن .
ببینم اصلا ارتباط معنا داری بین این همه ذهن خلاق ایرانی وجود داره .
راحت باشین بگین .

به چند نمونه تفسیر توجه می کنیم :

من وقتی آهنگ dont look too far رو گوش می دم یاد لحظه ای می افتم که بعدها ،تنها و غریب تویه جزیره دور پسرم رو به دنیا میارم و بند ناف رو با سنگ پاره می کنم و چون نمی خوام یه بدبخت به این دنیا اضافه شه میندازمش جلوی کرکس های خزنده تا طبیعت بی رحم دنیا رو شرمسار کنم .

یه بار آهنگ a fine day to exit رو گوش کردم و دیگه ازون موقع بعد دوست دخترم رو از کون نکردم . یعنی کلا از خط کون کشیدم بیرون

الان چند وقتیه که آلبوم eternity رو گوش می دم و تاثیرش رو کم شدن تعداد سیگارم حس کردم.

کافیه شبش یه بار آهنگ natural disaster رو گوش بدم تا یه روز پریودم عقب بیفته .

آهنگ empty یعنی امام زمان ، نماز شب در 11 رکعت ،زمزمه خدا و و جبرییل و یوگی و دوستان .
توبه

خب بسه مزه ریختن .
یه مشکل شرقی ها اینه که نمیدونن کجا رو باید بگردن .
چیزایی که تو درونشونه تو بیرون دنبالشن و تو خودشون دنبال چیزایی میگردن که باید تو اطرافشون جستجو کنن .


***

بوی گه امروز می آید؟
یه چهارشنبه انی .
همش یکی داره می گه .
با یه لخن تخمی.


امضا: شاشنده بر قبر معماری که ریده به پنجشنبه هایم .

***

وقتی به تعداد متنابهی دختر مدرن و پست مدرن در اطراف خود ندارید که از سر و کولتان بالا بروند،ناراحت نباشید.
به تعداد زوج جلق بزنید تا شاداب و سرزنده بمانید.

از آیات جزء سی ام خداحافظ گری سوپر



****

بسه دیگه برم.
آی گاتا پی
_پس تا حالا چه گهی می خوردم هان ؟

ور آر یو سوزی

Monday, December 12, 2005

Never let life get you down

Friday, December 9, 2005





Never let life
Get you down
When your head is spinning
Feet won't touch the ground
...

You keep thinking you've got something for me !

Thursday, December 8, 2005

خب در ابتدا لازم می دونم خدمتت عرض کرده باشم
"اصلا نمی فهمم این روز ها چگونه می گذرند ؟"
لذا اگه تو فهمیدی ما رو همچنان بی خبر بذار !

امضا : ایستاده در نبش


***

حالا بریم سراغ چیزهایی که این روز ها افتاده تو مغرم و گشادیم می آد خیلی بهشون فکر کنم .
کلمه اول : قدرت ، کلمه دوم: پرستش ، پاراگراف سوم:
گاها دیده شده آدما طوری دور می زنن خودشون رو و دمشون رو گاز می گیرن که خودشون هم نمی فهمن و بلا به دور!

***

و خب هیچکس نمی تونه مثل من زندگی کنه ،
البته بهش عادت کردم می دونی !
حس می کنم پیری از همین عادته شروع میشه !
به هر حال دیگه چطور میسیسیپی !

امضا : هنوز ایستاده در نبش



***


ساعت های زیادی به چیز های زیادی فکر کردم.

اه بذار راحت بگم : حس می کنم مغزم یه جورایی گهی شده .
دیده ملت تو لیوان بستنی میرینن گهگاه !
اونجوری

پ ن :پدیده فوق در جوب های منتهی به بیمارستان هایی که همراه های بی سرو پای بیمار را راه نمی دهند به سادگی بالاخص در شب به وفور یافت می شود .


***

چقدر من ناراحت و همدردم ازینکه این هواپیما سقوط کرده .
همچنین وای آلودگی هوا رو بگو .
نچ نچ نچ نچ
چه اسف بار!


خب حالا بریم سر اصل مطلب : سوتین زن یا دختر همسایه افتاده تو تراسمون !
فکر کن یکی زنگ تک تک واحد های مجتمع رو بزنه :
ببخشید شما خودتون یا خونواده شریفتون سوتین گم نکردین .
آخ ببخشید حواسم نبود حالا به هر حال به خانوم یا دختر یا مادرتون اطلاع بدبد اینم شماره تلفن بنده س .
به هر حال ما به خاطر یه سوتین بادآورده اون دنیا مدیون نشیم .

امضا: اسکل کس قرنین زاده ،بالغ ساله از تهران


هه هه هه هه

خوب بیـــــد ؟


***

نه اینکه تو نمی تونی ،
من دیگه نمیتونم غافلگیر بشم !

I close my eyes

Monday, December 5, 2005



قطعاتی از قربانی های شهر

Sunday, December 4, 2005













کنار تصویر سردی از آخرین نشانه های قهرمان من که هنوز قدم برمی دارد و با فریاد
پیش میرود و حاشیه ها را پر می کند از تنفس و تشنج
و باز می کند در هایی که جیرجیر می کنند هماهنگ با گردن هایی که بر می گردند ناگهان
تا قسمتی از قاب های بجا مانده در ذهن من شوند
و تا ابدیتش کش بیایند و کش بیایند و اجازه خودشیفتگی بدهند
به آخرین لخته هایی که در مغزم هنوز دنیاهایی را مسدود نگاه داشته اند
از هجوم گولبول های بی رنگ بی تفاوتی .
می دانی ؟ بی نظیر است .
تک تک قربانی هایت بوی تازگی و تخریب میدادند .
و از بین پاهایشان خشونت بود که روی زمین می چکید
درد و شهوت بود که جاری بود .
مدت ها بود که زندگی اینقدر انگیزه نداشت .
هر روز و هر ساعت و هر ثانیه در انتظار صدای بیسیم .
طرح هایی بدیع و عکس هایی جدید
قسمت هایی فروخفته از من را بیدار می کنی .
در سکوت جسد های تکه تکه شده تیزی دندان های خودم را می شنوم .
تمام طرح هایت را جمع کرده ام ، حتی انگشت یکی از آنها را هم کش رفته ام ،
حلقه الماسش هنوز نپوسیده .
یک سمفونی کامل است .
می توان تا دنیا دنیاس خود را با این ها ارصا کرد .
تنها یک چیز کم است ؛
آری این دایره تکه تکه و یراکنده یک حلقه کم دارد
، تنها عکس یک نفر باقی مانده که از کنار تختم باید به این آلبوم بپلوند.
و من که خیابان های مرده را تا پاسی از شب به امید دری که قفل نخواهم کرد امشب پرسه خواهم زد .
به امید وحشیانه ترین تجاوز به همسرم
و بلعیدن این همه وحشت و تیرگی که به تمام ریشه ها و حاشیه هایم رسوب کرده
نفس حواهم کشید فریادهایت را .
و آخرین قطعات پازل این مامور FBI متعلق به همسرش خواهد بود .
قهرمان من هم که گم و گور خواهد شد با انبوه خاطرات پراکنده خود .
آری من در انتظار تجاوز به تو ام .
تجاوز به تکرار تو
- چرا پیتزات رو نمی خوری ؟ سرد شد عزیزم
سرخی سس روی پنیر کش می آید و کش می آید تا بین لب هایم
و همین طور خیره می مانم به این همه حرکت و جنبش اضافی و بی معنی که بر تن کرده ای .
همین روز ها .
آری همین شب ها .

هدیه ای به کریسمس جاری

Thursday, December 1, 2005














آری ،
اگر تنها می شد دوباره بالا برد این ویرانه را
خانه ای که تک تک آجرهایش را خود اینچنین ناموزون بنا ساختم

فـــکر کنم باز هم همین می شد که هست
به اضافه یکسری تغییرات تصادفی دیگر .



***

سلام مادلین ،
این تلوزیون قدیمی تقدیم ارواح آن گرامافون مرحوم .
روز هایی می آید که همین بکگراند حیاتی را هم نشان ندهد .
روز هایی می آید که چون آینه ای تیره تورا از خود براند .
و شب هایی که تا صبح برایت برفک بریزد .

همان طعم قهوه سرپا را می دهد کنار پنجره آشپزخانه
و هجوم شهوت خیابان با کنتراست رنگهای گس و روشنش
وبوی خوشبختی که از بدن های جوان برخاسته

مادلین جان
باورنکردنیس .

ولی به هر حال هنوز نفس می کشیم .

امضا بر برگ چسبیده شده بر روزنامه های پوسیده و زرد رنگ دور کادو: برسد به دست مادلین موجر محترم اینجانب ساکن طبقه بالا در کریسمس جاری به ساعت خواب یا شام .



***


مادلین در حال حرکت برای مرتب کردن رخت خواب صبح گاهی
و یا ور رفتن با این تستر لعنتی
و یا خیرگی به آفتاب بی معنی که از تصادف خود با لبه های مسیر نمی کاهد .
مطالعه می کند و وعده ما امشب
قبل شام یا خواب
روبروی جعبه خوشبختی به صرف چند تین مووی .

شافل

Wednesday, November 16, 2005

شاید بتوان قسمتهایی از وجودم را با مدل ساده شده ای مثل
شافل winamp توجیه کرد .

یک سال پیش در چنین روزی

Friday, November 11, 2005



می تونم تصورش رو بکنم که توی یه روز سرد و دلگیر توی یکی از بندر های همیشه مه گرفته با من آشنا می شی.از میون میلیون ها لیوان خالی از مشروب میای سراغ من.قیافه معمولی و هیکل لاغر من چیز جذابی نداره .داره؟
کنار هم می ایستیم و دراز شدن سایه هامون رو تماشا می کنیم.من بهت نگاه می کنم و تو با خودت میگی ای کاش حدئقل یکم آرایش کرده بودی.جفتمون پوز خند می زنیم.من بلوزت رو می کشم و ول می کنم .دوباره محکم می چسبه به تنت.این دفعه بلند بلند می خندیم.تو دستت رو میاری جلوی دهنت و من یاد دندون های نا مرتبم می افتم.بعد دوباره برمی گردیم و دراز شدن سایه هامون رو تماشا می کنیم.انگار ما دو تا صاحب معمولی ترین چیزهای بی نظیر دنیا هستیم مثه سنگینی سرت رو شونه من وقتی صدای جز از نزدیکترین بار به گوش می رسه.
تن مون داره از سرما میلزه.دست هاتو زیر آستینات و لب هاتو زیر یقه بلوزت می پوشونی و به من نگاه می کنی.پاهات رو زیر دامن نازکت به هم میمالی و لی هوا سردتر از این حرفاست.سایه ای هم که نمونده دیگه.باد که موهات رو تو دستای من بازی میده جفتمون یه چیز رو خب می دونیم.صدای موج های آرام و غرش کشتی های دور.حالا می فهمم چرا از بچگی به فانوس دریایی میگفتم ناقوس دریایی.چاره ای نیست باید برگردیم خونه هامون.





پ ن :بدون تردید بدون تردید بزرگترین لذت وبلاگ نویسی این است که یاد آوری می کند ،مثلا سال پیش در چنین روزی چه می کردی و احوالاتت چگونه بود.

at the end of the day

Thursday, November 10, 2005

در پایان روزی دیگر .
احساس لمس انتهای یک روز زمانی رخ می دهد که در پایان یک روز زمان را برای چند لحظه کوتاه فراموش می کنم وتصاویری مثل تصویر دختر هایی که در طول روز دیده ام ، خنده هایی که از ته دل بوده اند ،کام های عمیقی که گرفته ام و انتشار نیکوتینش را ریل تایم پس گرفته ام ، عکس العمل های نابی که از آدم ها دیده ام وای این یکی محشر است عکس العمل های ناب
اصلا پایان روز را ول کن ،
عاشق عکس العمل های ناگهانی ناخودآگاه آدم ها در شرایط غیر معمول هستم .
یکی از نقاطی است که گاها زندگی از یک واژه تعریفی تبدیل به مفهومی شهودی میگردد .
خلاصه پایان روز همان لحظه ایست که تمام این چیز ها به سرعت از برابر چشمانم عبور می کند .
شاید به خاطرم سپرده می شود تا در طبیعت طبیعی اطرافم حل شوند و دیگر به چشمم نیاید .
شب بخیر .

از صمیم قلب تقدیم به تمام کسانی که بی هیچ استثنایی هر شب خود را روی تخت خواب پرتاب می کنند .
رابطه خاصی بین نوشتن و امتحان وجود دارد .
منظور شب امتحان و وبلاگ نویسی است .
نه کار من نیس .
روزی یک شخص دیگر این رابطه را کشف می کند و من لذتش خواهم برد .

خانواده

من تعریف ساده ای برای واژه خانواده پیدا کرده ام .
"کیک خانگی" .

هر وقت توانستید کیک خانگی را همراه با احساس کیک خانگی تناول کنید این یعنی خانواده .

HOTEL EXOTICA

پیشنهاد سرآشپزتون چیه ؟

اینجا باحال است صدای مرا از HOTEL EXOTICA می شنوید .

lucky back

می دونی در حقیقت تفاوتمون اینکه تو مثل یه لاک پشت وایسادی و میگی از کدوم راه ها نمیشه ؟
من ولی فقط می خوام بفهمم چه جوری میشه ؟

دانشجو

Wednesday, November 9, 2005

مثل این کشور های غیر متعهد که تنها چیزی که نیستند غیر متعهد است ، بدبخت ها !

عصای سیاه-سفید

Monday, November 7, 2005







به بهانه روزهایی که می گذرند و
افتخار چشمانی که نمی هرساند .

امسال نوبت تو نیس .
امسال نوبت تو نیس .
امسال نوبت تو نیس .

نوبت من است .

جداحافظی

Sunday, November 6, 2005

امروز ، فردا دارند ولی مشخص است گاهی یک ورودی جدید ،فرعی ،دوربرگردانی جدا می شود از مسیر .
و تورا می برد یا من را مهم نیس .
و این است که همیشه احساس جداحافظی داریم و این پا اون پا می کنیم .

عصای سفید

ارجاع شود به روز هایی که کمبود نفت را لابد دعاهای مادرم جبران می کرد .
به المنت کوچکمان و سه لایه پتو ،

بدهکار نیستم به هیچ قسمت زنده یا مرده زندگی ،

"نوشته شود."

ارجاع شود به بیضه هایم .

"خوانده شود ."

پاریکال

خب بعله ، همه میدانیم ارواح از بدو پنجاه هزلر سال فرصت نیاز دارند تا به حجت بر آنها تمام گردد .
من ماندم این خدا چقدر وقت می خواهد تا حجت برش تمام گردد .
نظر تو چیه پاریکال ؟

جوابیه

جوابیه به پست قبل



چرا عزیزم ؟
چی بگم ؟
شاید .
جالبه .
آخی .
جدا ؟
خوبه .
جون
عجب !
هوم

چرا؟
آره ؟
ایشالا
آره عریزم .
جدا .
خوبه .
قربونت برم.
سفید


هان؟
آهان.



باشه.
دارم میبینم .
دست خودمون نیس.
خودمون .
مون ؟
راست میگی .
لین یکی رو می بینم .


خوبه .
قربونت برم.

luckiest girl

Wednesday, November 2, 2005



Well I think I hate you
Isn't this fun
You're gonna shoot
And I darling loaded the gun
I think I'm done
What train did you step off of anyway
I really don't care
I'm the luckiest girl
Gonna lie with you baby
'Cause there's nowhere else
I can lay

I'm never talking to you again
I'll go join the marines
And then I will peacefully sail away
with some safe magazines
Did you hear what I say
You can't fall down the
stairs two times the same way
And I really don't care
I'm the luckiest girl
Gonna tell you I love you
More than anything else
I can see

If people were cars I'd be covered with scars
I'll hold on to my dignity
I bought this old dress to cover the mess
Don't take it off I don't want you
I don't want you to see

Stop singing that song
I'll stand hard like a tree
Yeah you make me sick
You red razor nick get your hot hands off me
Maybe you're from the moon
Sensibility tells me that this is too soon
Oh my bones are bare

I'm the luckiest girl
Yeah and I want you baby
More than anything else
More than anything else
More than anything else
In the room
More than anything else
In the room


Tuesday, November 1, 2005

بر عکس آن چیزی که همه تصور می کنند هر سکه سه رو دارد .
شیر یا خط یا زندگی من که روی روی سوم سکه بنا شده علی الحساب ،
این تعادل بی تفاوت هم جزو آخرین چیز هایی ست که هنوز تفاوت برانگیز باقی مانده است .
دنیا اینجاست میان دست های من،
گاه از میان انگشتانم قطره قطره می چکد .
هیچ وقت چیزی از آن به خانه نمی رسد.

همیشه باید هرچقدر که میتوانی همینجا سر بکشی .

شاید راهش را گم کرده ام .
راه خانه یا یک سطل آب ؟..هه ،
آنطور به من نگاه نکن خودم هم نمی دانم .
شاید خانه ام را جای بدی بنا کرده ام .
شاید هم باید دستهایم را سفت تر بگیرم ،
و چند جرعه خانه برای این رودخانه بیاورم .

فاصله کوتاهی...

Tuesday, October 18, 2005

فاصله کوتاهی وجود دارد بین نشئگی و کلافگی .
مثل یک سیم.
سیمی که معلوم نیس بمب را منفجر می کند یا خنثی یا
اینا هِچ .از سر...
فاصله کوتاهی وجود دارد ...

وبلاگ

Monday, October 17, 2005

دوباره وبلاگ !
نه ، مسخره نیس ؟

فکر می کنید این یکی چقدر عمر داشته باشه .
به هر حال .

Sunday, September 25, 2005

دکه های روزنامه فروشی.
"من نمیخوام نفس بکشم ."
تیتر تمام روزنامه های عصر .
مجله چگونه اولترا لایت شویم .
آتیش مجانی .
آتیش مجانی .
آتیش مجانی .


###


روی خطوط سفید جاده پرواز می کنی؟
از چه چیز می ترسی؟
من خودم در فیلم ها دیده ام که اگر اگر اگر در کنار مسیر نور های روشن
آنجا که باد موج می شود ودر زیر و بم لباس های سکسی دراز بکشم در انتظار .
اکثرا یک چیزی چیزی می شود .
...به اتفاق خوش آیند .


###

اصلا کل بحث امروز ما درباره یه اتفاق خوش آیند است .
بوی قرمه سبزی می دهد در خستگی ظهر احتمالا .
غروب دلنشین و پر و پاچه لخت دختری روی نیم کت که می خارد.
قراری که قرار نیست برگزار شود.
و بر عکسش ،
مهمانی های حداکثر دونفره.
جین های متوالی و ناگهانی.


###


می دونی وقتی که دراز کشیدم سر صبح و تو طبق معمول از جسد من خداحافظی می کنی و میری،
و مثل همیشه فکر می کنی فکر می کنی خوابم.


وقت می کنم به دیواره های درونیم نگاه کنم .
مثل یه قوطی خالی .
یه جسم زرد کوجولو هم توش افتاده که اینور و اونور می ره و سر و صدا می کنه گاهی.
و بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .

اونقدر خوردیم و کشیدیم که همه چیز ها رو ابدی ببینیم .
زیر تاریکی پتو تو بغل هم هنوز می ترسیدیم مگه نه !
گاهی وقتا فکر می کنم تمام عمر ترسیدم نه زندگی.
و باز هم بقیه اشیا که همه به تو خیره نگاه می کنن .

دلت می خواد ظرف های کثیفی آشپزخونه رو منفجر کنی .
واقعیت نامنظم و پراکنده اطرافت رو نابود کنی .
ولی نمی تونی حتی خودتو تکون بدی .
همین ضعف کوچک بهانه ی خوبیه ساعت ها عر زدن.

اگر اگر اگر ساعت ها گریه کنم خورشید کلافه ظهر برام دست تکون میده یا باید این یکیو تو کتابا پیدا کنم ؟



###



فرار از واقعیت های ناخوش آیند به حاشیه های کسخل . هاه...؟



###



خواهرم برای غوی قصر آشپزی می کرد .
من در حیاط با گل های تعطیلات شرجی بازی می کردم .
مامان خدا رو ارضا می کرد .
پدرم واسه خاطر یه لقمه نون دراز کشیده بود .

همه جا مملو از پترن های سبز بود .
و زیبایی بود که از باغ می چکید .
خورشید پشت ابرا آفتاب گرفته بود .
همه چیز معمولی و دوست داشتنی بود.
همین روزا بود که یه حوری از جلوی دروازه رد شه و گلوم پیش موهای فرفری و قهوه ایش گیر کنه .
احتمالا چشماش یک کم هم سرخ بود که به صورت سفیدش خیلی می آد.
داشتم میدویدم دنبالش.
اون هم می دوید و می خندید .
می دونست می گیرمش.
با اون چکمه هاش مگه چقدر می تونه بدوه .
خواهرم داشت ما رو میدید و روده بر شده بود .
غول قصر هم که پیپ می کشید داشت روزنامه می خوند و سرشو تکون می داد .
همین طور که فرشته من خسته شده بود و داشت خودش رو به دست های من میسپرد ، خدا نظرش عوض شد .



###


من : خیلی بابا نامردی!
خدا (با ته لهجه ی اصفهانی) : خفه شو ، بچه پررو ،
من : مگه هر چی سیب خورده بودیم بالا نیاوردیم .
مگه بیخیال گند هایی که زده بودی ، مغزمون رو ریست نکردیم . پس قول و قرارمون چی شد.
خدا : توهم بود بدبخت ، این کسپرتا چیه واسه من بلغور می کنی، روزنامه های امروز عصر رو بخون تا با مضرات مواد مخدر بیشتر آشنا شی.
من (زیر لب!) : حیف که زورم بهت نمی رسه .
خدا : هان؟
من: هیچی بابا.


###


کبریت ندارم تو جیبم .
مسیر کاتوره ایم رو به صورت نسبی طوری تنظیم می کنم که هر ده دقیقه از کنار یک دکه رد شم .
معمولا یه فندک به قیافه ی پلاسیده صاحب دکه آویزونه .
آخ که من ساق های سفیدتون رو قورت بدم.جونم با این لفت و رایت کونتون.
تو این غروب کسخل هیچی بیشتر از یه دختر هات و پررو فاز نمی ده .
وقتی یکی رو می بینی که با له له داره قیافه پسرا رو سرچ می کنه : به این می گن یه اتفاق خوشآیند .
همینطوری که سرمای آیس پک رو تو گلوت می ریزی یکم واسه خودت می خندی که جرا دارم بی دلیل می خندم.
بعد هم که خب حسابی گوز گوزی یه گوشه میشینی با هاش.
با اینکه همه چیز معمولی و دوست داشتنیه !
ممکنه تو اینجور نباشی .
هه هه ها ها...

Friday, September 23, 2005






Thursday, September 22, 2005



خانوم پرستار صبر کن
باور کنین نمی خوام اذیتتون کنم .
حالم خوب نیس .
درد دارم.

***

داری یه داستان ساده می شی .
یه قهرمان پلاستیکی عبرت آموز برای مجله های خانوادگی .
یه سرگرمی پیش پا افتاده .
سنگی که ممکنه شوت بشی یا نه ؟
هوم
هه هاها


***

آهنگ در خواستی امروز اپرای معروفه هانی چهارمه .
وقتی گشنس .
هانی اولین سگ همسایمونه که برعکس سه تای قبلی هنوز نمرده

!


***

امروز تو حموم غم عجیب و غریبی داشتم .
بعد از تو به امید کدوم کس پشمام رو بزنم .


***


می گم : غیر از من و شوهرت دیگه به کیا میدی؟
می گه : به شوهر همسایه .
می گم : اگه زنش بفهمه جرت میده هان !؟
میگه : زنش منو راضی کرد؟
میگم : هانس!؟!؟!؟
میگه : با یک ست طلا راضی شده . البته داره شاکی میشه کم کم .
دنیای جالبیه !


***

کونده شب ها به گلدونم آب می ده !
میگه می خوام مثه خودم بیدار بمونه تا صبح !



***

بگذریم بریم سراغ یکی از اساسیترین سوالات بشری؟
آلفردو پایپ من بین لب های کدوم سیسیلی بیمروتی داره می جنبه؟ هان ؟

***


پ ن :اگر در میان خوانندگان عزیز کسی وجود داره که از ته دل به این
وبلاگ و صاحبش علاقه داره ، الان این بلاگر خلاق در شرایط سختی
قرار داره . یک کمک مالی بکنه .انشالله یک در دنیا صد در آخرت بره تو
کونش .


***

نمی تونم ببندم فک رو ،
فوقش فردا پاک می کنم دیگه .
هنوزم میتونم روزی 50kb کسشر تولید کنم .
(قیافه راضی از خود، ازین ها که یه نوع آرامشی توشه که با یک
میلیون دلار هم آدم عوضش نمی کنه)

***

میخوای مثل یه راننده عادی باشی ،
ولی اینکاره نیسی داداش ،
حقیقته .

***

یادته همه جا رو دنبال رد استخوون ها می گشتیم .
کاشکی
همیشه می گشتیم .
کاش خسته نمی شدیم هان .
ای کاش که به روی هم نمی آوردیم زیر کدوم بوته چالشون کرده بودیم .


***

شیفت عوض میشه
پیرزن پرستار لباساش را در آورده و سینه های بزرگش رو به صورتم میماله.
شب شده و its too late
t h i n g s c h a n g e d

الان وقت خوابه دیگه
نه درد .

Thursday, September 15, 2005



Wednesday, September 14, 2005

امروز متوجه شدم چرا گونه های این دختر به شکل احمقانه ای باد کرده است .
با توجه به اینکه امروز گفت سرطان خون دارد ،احتمالا دلیلش مصرف کرتن باشد .
یک نخ سیگار دود کردم .
اشتباه من آنجا بود که کنسرو لوبیا صرف کردم قبل از آنکه پدر پیتزا به دست بیاید.
و درد
.درد اینجاس که این سس قرمز باز نمی شود.

د باز شو لعنتی
مادر جنده ها یه راه حل بهتر از دندون های من واسه این سس ها تعبیه کنید
می فهمید خارکسده ها
صدامو می شنوین
کسی صدامو می شنوه؟!

Tuesday, September 13, 2005



Saturday, September 10, 2005





That s the next project

Friday, September 9, 2005

Saturday, September 3, 2005



دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .
به سرعت پایین میرفتم .
وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .
هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .
دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.
من پایین میرفتم و رقص مواج نور در سطح آب انگار ازمن خداحافظی می کرد.
و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .
انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .
سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .

***

تنها پنج دقیقه از زمان ورزش ما باقی مانده بود .
توپ را برداشتم و دوباره سمت حلقه پرتاب کردم .
دختری آنسوتر روی نیمکت نشسته بود .
لباس هایش تیره بود انگار.
توپ هنوز هم دست من بود .
یک دور چرخیدم و به نگاه های بچه که مملو از وسوسه قاپیدن توپ بود نگاه کردم .
نوعی کلافگی در انتظارشان موج می زد .
پنج دقیقه دیگر ناظم سوت می زد .
نگاهم دوباره به نیمکت افتاد .
انگار آب رفته بود و یا شاید تنها لباس هایش روی نیمکت بود .
به طرف نیم کت حرکت کردم . صدای بچه ها بلند شد .
همه فریاد می کشیدند .
بعضی ها هم فحش می دادند .
توپ را که رها کردم تمام این سر و صدا ها خوابید .
بالای سرش بودم . انگار سر نداشت و ...
در خودش پیچ خورده بود .
دستم را نزدیکش بردم که یک نفر که کنارم ایستاده بود گفت :
"دست نزن خم می شه."
رویم را برگرداندم .
دختری بود با چشم ها سبز و یک کلاه با مارک نایکی و یک زنجیر عجیب غریب که از گردنش آویزان بود .
در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت :
"می خوای چی کار کنی ؟"
و آدامسش رو ترکوند .
آرام دخترک را از روی نیمکت بلند کردیم .
بغلش کردم و به سمت دفتر مدرسه حرکت کردم .
در راه حس کردم از کمر هم دارد تا می شود .
با احتیاط بیشتری تا دفتر مدرسه گرفتمش و روی میز ناظم آرام پهنش کردم .
ناظم کپل هم دماغش را بالا کشید و با فریاد :
"منظورتون چیه؟" از جاش بلند شد.سوتی رو که دور گردنش بود به لب گذاشت
و باتمام توان جیق کشید .
وقتتون تمومه .تمام بچه ها از حیاط به دفتر مدرسه خیره شدند.

***
از هتل بیرون اومدم .دنبال مواد بودم . خیابون ها بوق می زدند .
مردم آشغال هاشون رو از پنجره ها بیرون می ریختند .
ولی فکر می کردند زندگی لختشون رو پشت پرده ها پوشوندن .
زندگی بوی یه روز می داد با یه اتفاق نو .
به سمت اولین پارک مسیرمون رو کج کردیم .
تو راه ماهی فروش ها ، ماهی هاشون رو روی زمین ریخته بودند ودر حال جر و بحث بودند و میوه فروش ها راضی تر دستمال به میوه ها شو می کشیدن و تو سبد ها می چیدند.
ولی چیزی که واضح تر از همه به نظر می رسید نگاه مردم به من بود .
یا خیلی خوش تیپ بودی یا خیلی غریبه .
چیزی آزارشون می داد مثل سگهایی که بوی نامفهومی شنیدن .

***

اسمش آذر بود .
دختری که هفته پیش خم شده بود .
داشت بازی می کرد .
قد کوتاه و پوست سفیدی داش .
من و رُزا هم کنار هم نشسته بودیم .
از کنار ما که رد شد یه نگاهی به ما کرد و توپ رو انداخت طرف من .
منم یه خنده ای کردم و انداختم طرف رزا .
هنوز همه بچه ها گیج بودن .
کلاه نایکیش رو سرش یه نیم دور چرخوند و داد زد دسسرشته .
همه افتادن دنبال ما سه تا .
یه امت رو اسکل کرده بودیم .
خانوم ناظم هم سرمون سوت می کشید.
یهو اینقدر سوت کشید که بالا تنش سنگینی کرد و افتاد اینور تراس و پرت شد توی حیاط.
بچه ها بدون توجه به بشکه ای که گوشه حیاط دراز شده بود ، دنبال توپ بودن.
جه حالی می ده .
انگار همینطور که می دویدن از جونشون کم می شد و قیافه هاشون هم خونیتر .
یهو دیدم یکیشون داره گردن آذر رو گاز می گیره ، توپ رو تو صورتش کوبوندم و دست آذر رو گرفتم و سه تایی از مدرسه در رفتیم ،
تو راه پول های یه گدای کور رو زدیم و تا اون سر بندر ، عصاشو تو هوا می چرخوند و دنبالمون بود.
بعد با پول خورداش به تک تک مادرقحبه هایی که لازم بود زنگ زدیم تا جایی که می تونستیم فحش دادیم و خندیدیم .
بعد نشستیم تو یه پارک .

***

دختری مثل تو که نباید گریه کنه .
فقط باید بخنده.
یعنی زر زدم ما باید از گریمون هم لذت ببریم .
اصلا کلا باید لذت ببریم .
وقت زیادی هم که نداریم.
ما باید پرواز کنیم تا ستاره ها .
می دونی که چی میگم
آذر در حالی که هنوز تو بغلم گریه می کرد گفت :
"من زشتم؟"
یه چیزای دیگه هم می گفت که شکسته شکسته صداش میومد و نمی فهمیدم از پشت تلفن چی میگه ؟
"منم می خوام با شما بیام . قول می دم خم نشم .ترو خدا منم ببرین ."
"مامانم میگه تو خیلی زشتی. همش قیافه اونو به رخم می کشه ."
"میگه من روانی و مریضم . راست میگه؟"
نه .غلط کرده نگران نباش .
الان میایم .

***

داشت شرت های کرو کثیفش رو تو تراس رو بند آویزون می کرد.
لباس های چرمیمون احتمالا نظرش رو جلب کرد .
طور خاصی بهم خیره شده بود .
اینجا کوچه پس کوچه های گداخونه بندره.
رفتم دم در .
در باز بود .
پله ها زیر پامون صدا میدادند عجیب غریب .
ازخونه ها صدا های مختلفی میومد .
تلوزیون ، ماشین ریشتراش ، شیر آب .
رسیدیم به طبقه آخر .
دنیا از سقف چیکه می کرد.
رزا با یه چشمک بهم فهموند اینجاس .
:"منو می شناسن ، من سرخیابون منتظرم."
"همونی که دیدی . اسمش چی بود؟"
جواب دادم : مادام کریشا
هوم.حالا وقتشه.


***
با رزا توهمون پارک آشنا شدم .
داشتم دنبال دراگ قیافه های پلاسیده رو بو می کشیدم .
باد شرجی بندر می زد تو صورتم .
اصلا معلوم نبود چی می تونم پیدا کنم .
اگر شیشه هم گیرم نمی یومد دیگه تل و حشیش رو تو هر خرابکده ای می شد پیدا کرد .
دیدم یه نفر لباسم رو می کشه اول گفتم لابد ازین گدا زوری ها هستن که فال حافظ می چپونن به آدم .
برگشتم دیدم یه دختر خوشگله .
کمی جا خوردم.
برای چند لحظه بهم نگاه کرد و آدامس جویدنش متوقف شد و گفت :
"جا می خوام برای خوابیدن ."
وو . ایول دختر فراری . تو پوست خودم نمی گنجیدم .
یه نگاه به عروسکی که تو دستاش بود کردم .
در حالی که آدامس می جوید به من خیره شد گفت :
"می خوای چی کار کنی ؟"
و آدامسش رو ترکوند .
سه بند حشیش گرفتم و به هر کلکی بود دربونا رو پیچوندم ، بردمش هتل تو اتاقم .
چند نخ بار زدم یادم نیس .
یادم نیس دقیقا کجا ها پرت شده بودیم .
تا صبح فکر کنم پنج شیش راه کردمش.
شاید نیم ساعت هم نبود که خوابم گرفته بود که با صدای قدم هاش از خواب بیدارشدم .
رزا بالا سرم قدم میزد و بلند بلند با خودش قر می زد که چه فرقی می کنه .
عروسک هم تو دستش بود . تند و تند آدامسش رو می جوید :
"اون چند سال پیش یادته خیابون های بندر رو آسفالت می کردن .
اولین حسی که از شنیدن کلمه آسفالت بهم دست می ده . گرما و له شدنه .
من می شد 12 سالم .
اون روز اولین روزی بود که با امیر خوابیدم .
البته خیلی خوشم اومد .یکم سوخت و خون اومد ، ولی بی نظیر بود ،صبحش که رفتم مدرسه حس کردم از تمام هم کلاسی هام یه چیزی بیشتر دارم . رابطه ما همینطوری ادامه..."
اصلا من نمی دونستم داره چی میگه احتمالا چت کرده بود ، تا دیروز که می گفت از دست برادرش عاصی شده و زده بیرون فلان و...
به هر ضرب و زوری بود آرومش کردم .
تو بغلم آروم گرفته بود گریه می کرد .و عروسکش رو گرفته بود تو دستش.
هنوز حال هیچکدوممون جا نیومده .
دیگه داشت اعصابم رو خورد می کرد نمی دونم این چرت و پرت ها رو از کجاش در می آورد .
می گفت دو ماه پیش برای امیر بچه زاییده بود.
گزیه می کرد مدام و حرفاش شکسته شکسته بود و چیزی نمی فهمیدم .
منم دیگه فاز منفی شده بودم .
می گفتم باید من امروز برگردم تهران .
مدام می گفت: "منم با خودت ببر . قول می دم اذیتت نکنم . فقط منو ازین شهر ببر .
دیگه بقیش با خودم . کریشا منو میکشه .کریشا اگه بفهمه عروسکشم برداشتم دیگه حتما منو می کشه ."

***

در با یه تلنگر باز شد .
صدایی شبیه ناله های خفه شده می اومد ،احتمالا صدای ناله های آذر بود .
مادام کریشا روی یه صندلی تلو تلو می خورد. یه آواز هم زمزمه میکرد که شبیه به صدای ماشین تو جاده بود. گاهی هم آروم می شد و دنده عوض میکرد و دوباره سرعت می گرفت .
دیوار ها در حال ریختن بودن .
خیلی خاکستری و قهوه ای .
اوه بوی تعفن همه جا رو گرفته بود .
اینقدر اضطراب داشتم که متوجه این بو نشدم.
کریشا برگشت روبه من .
ترس وجودم رو گرفت ولی بر عکس اون چیزی که از دور به نظر می رسید یه سیاه و خیکی نبود .بلکه سفید پوست ولاغر هم بود.
کریشا گفت:"بوی منه!"
و یه لبخند زد که تمام دندون های زردش ریختن بیرون .
شروع کرد به درآوردن لباس هاش .
لباس های زیرشم درآورد .
یکم جلوی من دستی به خودش کشید و لبخند زد .
بعد رفت لب پنجره .
گفت تو اتاق بغلی منتظر شو .

***

تلوزیونش روشن بود. کریشا بود . فیلم جشن عروسیش .
فکر کنم مربوط بشه به چند سال پیش .دو - سه سال پیش.همه شاد بودن و می رقصیدن .
کریشا کنار شوهرش بود .
رزا لباس خدمت کارا تنش بود و واسه این و اون چای و شیرینی و میوه و ازینجور چیزا میبرد .
رزا از بچگی اینقدر خوشگل بوده .آخه چرا باید اینجوری باشه؟
یعنی من فقط برای پرسیدن چندتا سوال اومده بودم اینجا.
کریشا صدام کرد.
گفتم می خوام درباره رزا بدونم .
کریشا لب پنجره ایستاد و سیگارش روشن کرد و اومد طرف من گفت :"نمی خوای حال کنی باهام؟ نترس من بچه دار نمی شم.
اگه بچه دار می شدم که الان اینجا به شما لش و لوشا نمی دادم . الان تو قصرم بودم کنار شوهرم و داشتیم برای آینده بچه هامون طرح و نقشه می ریختیم .
می دونی من باید بچه دار شم ، بچم هم باید ازین عروسک انترکیب خیلی خوشگل تر شه.
ازون دختره ی حمال رزا هم همینطور .دیگه باید دهن تمام فک و فامیل امیر بسته شه .
خانواده امیر بچه می خواس به همین خاطر امیر پیش نهاد داد رزا کوچولو رو عقد کنه و ازین به بعد رسما بگاد .
ساختار علت معلولیت تکمیل شد؟
من نمی فهمیدم اولش که قرار چه بلایی سرم بیاد ولی خب در عوض بعدا فهمیدم . "
اینو که گفت رفت کنار پنجره پرده رو پاره کرد و نگاهی به چشم های حیران مردم تو کوچه کرد و خودشو به بیرون پرتاب کرد ."
من هم که دیگه شکه شده بودم . اومدم به سرعت بزنم بیرون از خونه .
طبقه سوم یه پیرمرد سیاه پوست ساکسیفون به دست داشت ازبالای عینکش بهب نیگاه می کرد .
طبقه دوم یه جوونی که حوله دور خودش پیچیده بود و با حر کت سریع دستش رو موهاش داشت راه پله رو آبپاشی می کرد . یه لبخند مرموز بهم زد با مضمون"ای کلک!"
خوشبختانه طبقه اول و همکف کسی رو ندیدم . و به سرعت ازونجا دور شدم.

***

کی فکرشو می کردم رزا تو گلوم گیر کنه اینجوری ؟ چرا نمی شد بی خیالش شم . این هم دختر و زن تو زندگیم .احمقانه س ولی هورمون هام احساس مسئولیت عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودن .فرداش که حالمون بهتر شد . دوباره داشت حرفای دیروز رو تکرار می کرد که خندیدم بهش ، خودش هم شروع کرد به خندیدن . کل روز رو با هم بودیم هوا که کم کم تاریک می شد رنگ چشماشم به آبی می زد و قشنگتر می شد.خیلی باهاش اخت شده بودم وحشتناک . نمی تونستم بیخیالش شم.داشتم دیوونه می شدم .
ولی تصمیم گرفتم کار درست رو انجام بدم .به هر نحو و به این بهانه که امشب قراره پدر و مادرم بیان راضیش کردم برگرده خونشون . تا لحظات آخرم می گفت مادام کریشا منو می کشه و با هم می خندیدیم .برگشتم سریع به هتل که ببندم بارو بندیلمو .اما نتونستم .
به شکل ابلهانه ای موندم ببینم چی میشه؟چند روز خبری نشد .
سه روز بعد صبح از پنجره دیدم مردم کنار ساحل جمع شدن و کمی اونطرف تر صورت باد کرده رزا روی آب .

***

دستهایم را هم مثل پاهایم بسته بود .
به سرعت پایین میرفتم .
وسیله سیاه و سنگینی که به پاهایم بسته شده بود بی رحمانه مرا پایین می کشید .
هنوز نفسم را در سینه حبس کرده بودم .
دریا آرام و غلیظ بود و هیچ چیز و هیچ کس انتظار حادثه ای قریب الوقوع را نمی کشید.
و با ریتم عجیب غریبی دنیا را واژگون احساس می کردم .
انگار تمام دنیا در حال غرق شدن است .
سرم را برگرداندم و به خاطراتی که ته دریا رسوب کرده بود نگاهی انداختم .
همینطوری داشتم پایین می رفتم .
خب معلوم است که اگر من بمیرم دنیا هم میمیرد .
هنوز هم نفسم در سینه حبس بود . چطور می توانستم نمیرم .
شروع کردم دست و پازدن ولی فایده نداشت .
پاهایم چسبیده بود کف دریا.
اینقدر اضطراب داشتم که متوجه نشدم چقدر اینجا سرد است.
آذر را هم ازم گرفت .
زمان زیادی هم که ندارم.
فکری به ذهنم رسید .
یک آدامس از جیبم درآوردم و انداختم تو دهنم ،شروع کردم به جویدن .
باید یک حباب می ساختم .حبابی که مرا بالا ببرد .
اولین تلاش بی فایده بود و آدامس ترکید .
تمام آدامس ها را خوردم . فقط داشتم نفسم را هدر می دادم .
هیچ فایده ای نداشت .سوت خانم ناظم کف دریا افتاده بود .آن را به زنجیرم بستم .
بهترین کاری که با این بازدم آخر شاید می شد کرد سوت زدن بود .
ولی نه . این بار حباب درست شد . ته حباب را گره زدم و در دست گرفتم .
شاید آن وسیله سیاه و سنگین از پاهایم رها شده بود .
چهره ها هم آرام آرام در برابرم رژه می رفتند.
مادام کریشا ، امیر ، خانوم ناظم خیکی ، دخترم آذر و این پسره ی کسخل ، راوی نشئه داستان
لابد الان کنار پدر و مادر ش در هتل شام می خورد ولی احتمالا دلش برایم تنگ شده .
نفهمیدم کی از دریا آمدم بالاتر و زسیدم به این ستاره ها .
کلاهم را یک نیم دور می چرخانم و
خداحافظ امواج درخشان .





پ ن : تقدیم به ابن پستم.

Sunday, August 28, 2005

بادبان های پاره ام را تقدیم می کنم به فوت هایت .




این مامان بزرگمه اونی هم که تو دستاشه بابابزرگم .
ساحل بابلسر
پارکینگ 3
دختری با دامن بلند مشغول مرور چند آواز کردی در ذهن پریشان خود است .
در دل خود آرام اوج می گیرد و ناگاه فرود می آید و روی موج ها پخش می شود .
ولی عزیزکم نه من نه هیچ توهم دیگری برایت صدف یا قوطی نامه دار نمی فرستیم .
بهتر است سرود"دختران زشت انتطار " را از برکنی...
نه تعجبی دارد و نه متعجبی
و تبارک الله احسن الخالقین هم قوانین دنیا را بر اصل جاذبه چوچول و دودول استوار ساخته .
هنوز هم زمین گرد است و شبانه روز بیست و چهار ساعت و باقی قضایا...


پ ن : آره خارکسده . برو چهل سالگیت رو جشن بگیر ؛ اسمشم بذار جشن نبوت .


***

با سلام خدمت بانوی عزیزم ؛
تو که بند بند انگشتانت را می بوسم و می بُرم.
امشب شب بیست و هشتم ماه است و فردا می روم سراغ پاهایت .
بگو چقدر مرا می پرستی !

حالاس که دیگر کاری از دستانت برنمی آید اگزکتلی ...
مگر از حلقت برآید ....

فریاد بزن!
فریادی خونین !


***

شاهزاده ادوارد ژیگوی تنوری سفارش می دهد.
وزیر و اسب و فیلش هم به همین ترتیب .
"اصغر-دست به دول" هم ، دوشیزگان را با داستان هایی از می سی سی پی سرگرم کرده .
دوشیزگان هم بعد از هر فصل گیلاس ها را بالا می آورند . و با فریاد
"برو سر فصل بعدی، برو سر اصل مطلب" اصغر را به هیجان می آورند .
یکی هم نیس به این رفقای دست آموز ما بیاموزد اینجا قبیله آپاچی و مراسم چپق کشی نیس که این سیگار را حرامم می کنید .
تیش تیش تیتیش تیش
"رفت سر فصل بعدی ، رفت یر اصل مطلب ."


***

در نسخ خطی کشکول زنجفیل اردبیلی در باب دخول فی روایت الشیوخ
نقل است روزی ابن خفان عمار برسر محتضری حاصر شد.
شیخ حین معانقه در گوشش اینچنین زمزمه نمود:
که گر می خواهی آتش بر آب بیفروزی کمی الکل بخر !
بلاگر ها و میت مذکور جملگی نعره سر دادند!!!

Wednesday, August 10, 2005

به گفته خبرگزاری فرانسه 92.33% علت مادرقحبگی نژادی در ایران وجود یک نوع ژن نامرئی به نام "جنتون" در نژاد ترک می باشد ، که بعد از اختلاط نامشروع با ایرانیان با توجه به شرایط مساعد آب و هوایی* و برانگیخته شدن غضب الهی ، زمینه رشد و نمو این ژن بیشتر و بیشتر فراهم شد به نحوی که امروزه تعداد بسیاری زیادی از مردم علاوه بر داشتن ژن مذکور ،ژن"جنتون 5.03 plus " که به "کوچولو کجا میری؟" در اصطلاح جنولوژیکی معروف است را هم دارا می باشند .این ژن بسیار عوضی ، موثر و مادرگذار گزارش شده و حتی با چشم های نافرم-مسلح هم قابل رویت نمی باشد . وجود این ژن باعث سلسله خرابکاری های متابولیکی در بدن می شود که سر انجام باعث ترشح آب کمر از غده هیپوتالاموس و تیروئید می گردد که عواقبی بسیار تخمی و صدماتی جبران ناپذیر** برای این افراد ایجاد می کند. این خبرگزاری به نقل از منابع آگاه افزود که چند راس دانشمند و متفکر ایرانی در کلینیک مجهز و پیشرفته ای حومه روستای سیکماخ آباد مشغول تحقیق و بررسی جهش ژنتیکی به وجود آمده شده اند . نتیجه بررسی ها و آزمایشاتی که روی موش های آزمایشگاهی که تنها حامل "جنتون" معمولی صورت گرفته حاکی از آن بوده که استعمال مداوم آب کمر معمولی موجب کنترل "جنتون" معمولی و در حقیقت باعث فلج شدن دست و پای ژن مذکور و جلو گیری از جهش آن می گردد . این کشف پزشکی که برای اولین بار توسط این دانشمندان فرهیخته ایرانی انجام گرفته ، حیرت جهانیان به خصوص جهانیان مقیم ایران را بر انگیخته تا جایی که آقای آصفی در آخرین تکذیب های اعلام شده ، ضمن تکذیب شایعات استفاده از زندانیان سیاسی به جای موش آزمایشگاهی در این سلسله آزمایشات اضافه کرد این رخداد شدیدعلمی موجبات تقویت روابط دیپلماتیک ایران و اروپا و نرفتن پرونده اتمی ایران به شورای امنیت را تا حدود زیادی برآورده می سازد ***، البته در ابتدا هم مقام معظم رهبری این افتخار را به خانواده شهدا و مظلومین ایران تبریک گفته بود و با اشاره به فشار های سیاسی آمریکا بوش را مردی خودکامه ، زن کسده ، عرق خور و نفهم توصیف کرده بودند . درین پیام آیت الله عظمی خامنه ای ، از جوانان ایرانی به عنوان الگوی پرهیزکاری و دانش اندوزی و پرهیزکاری یاد کرده و این مشت محکم بر دهان آمریکا را مایه افتخار ایران و تحقیر و کونسوزی غرب دانستند و این افتخار ملی را با افتخار برای اولین بار اذان گفتن بلال حبشی در مکه و حتی مسابقه ندادن تیم های ایرانی با اسرائیل مقایسه کردند . حوزه علمیه قم هم ضمن تبریک این واقعه به پیشگاه حضرت مهدی (عج) و جانشین خلفشان مقام عظمی ولایت حضرت آیت الله خامنه ای جزییات شرعی و احکام مسائل مربوط به عمل "دین جاد"**** را تشریح کرد .درین متن آمده است این عمل در صدر اسلام هم انجام می گرفته و در روایات آمده که موجب دوری بلایا می شود البته اگر قصد غربت در بین باشد و به صورت لقاح حلقوی(لقاح از مجرای حلق) بوده و کل عمل توسط یک روحانی عادل انجام گیرد .البته عمل "دین جاد"در صدر برنامه های دولت قرار گرفته و کلیه هزینه های مربوطه از جمله استفاده از حضور گرانبار روحانیت و واردات ویاگرا ، موز ، معجون ، پوزه بند و غیره از حساب ذخیره تامین می گردد که با توجه به افزایش قیمت نفت مشکلی درین باب نخواهیم*****داشت.این خبر برخلاف تمام تلاش هایی که توسط لابی صهیونیست صورت گرفت بازتاب ******بسیار گسترده ای در پی داشت و علاوه بر ملت مسلمان ایران دل ملت آزاده و خدا دوست را در پهنه گسترده زمین شاد کرد.انشالله باقی مطالب مربوط به "دین جاد" به استحضار خواهد رسید .


*(چهار فصل بودن ایران)
**(به عنوان مثال غوطه وری مغز در مایع مذکور و حتی ریخته شدن اضافات آن در کف پا که به ترتیب با قانون ارشمیدس و اصل جاذبه زمین نیوتن هم مطابقت دارند .)
***( که البته بلافاصله بعد از انتشار این خبر حداد عادل در واکنش به این پیام تصریح کرد این رخداد مذهبی-ملی تنها متعلق به ایرانیان مسلمان شیعه دوازده امامی ... می باشد و هیچ کشوری بالاخص آمریکای خونخوار حق استفاده سیاسی ازین رخداد بزرگ را ندارد و دستور داد آمریکا و اروپا با کنار گذاشتن جنبه های سیاسی ، و سواستفاده ازین رخداد با در نظر گرفتن عدالت ، روند سابق انتقال پرونده ایران به شورای امنیت را بدون مسامحه دنبال و تسریع ببخشند . ضمنا در پاسخ به خبرنگاری که نظر رییس مجلس در باب احتمال وقوع حمله نظامی به ایران را جویا شده بود صریحا اعلام کرد این لایحه تنها بعد از تصویب توسط مجلس و منتخبان مردم ایران قابل اجراست .)
**** (عمل جنتون زدایی به افتخار دانشمند محبوب ایرانی محمود احمدی نژاد ابتدا "محمود احمدی نژاد" اسم گذاری شد که سپس به دستور همین رییس جمهور محبوب جهت صرفه جویی فقط 6 حرف آخر آن به صورت "دین جاد" نوشته می شود ولی همان"محمود احمدی نژاد" خوانده می شود . )
*****آیت الله شاهرودی "دین جاد " را شکرانه افزایش قیمت نفت این نعمت الهی دانستند و از تحولات عظیم و شگرف قوه قضائیه خبر دادند .
******بازتاب آنچنان گسترده بود به نحوی که تمام برنامه های طنز شبکه های تلوزیونی در سرتاسر جهان به یکباره قطع شد و این خبر به صورت مستقیم به اقصا نقاط کره خاکی مخابره گردید .
از این 20 حباب آویزان از سقف تنها سهم من یک دلستر لیمویی یا کاپوچینو با کیک شکلاتی و یا بستنی شکلاتی است همین ،



:::::



حشیش نامرغوب علاوه بر ریدن به سیستم بدن
و همچنین تخریب احساسات آماده برای پرواز
مضرات جانبی دیگری هم دارد ؛
البته معیار خاصی برای تشخیص حشیش مرغوب وجود ندارد ،
به تجربه مشخص شده کش آمدن و رنگ و بو فاکتور های بسیار مزخرفی هستند .
وکاسب آگاه و صادق بزرگترین عامل مرغوبیت این نوع کالا هاس .

کلا هیچ گاه حشیش نامرغوب مصرف نکنید و در هنگام استعمال به آرم استاندارد و تاریخ شیاف کالا توجه کنید.

امضا: روابط عمومی کمیته مبارزه با مواد مخدر نامرغوب


::::::



چقدر بده که اینقدر بوی گه می دهم .
حتی بعد از حمام.
فکر می کنم بوی وبا می دم.

Tuesday, July 26, 2005

شاید این طور به نظر بیاد که تموم شدم .
بات ...

:::

از پیرزن ها متنفرم .
دستم بود همشون رو تکه تکه می کردم .
حتی ننه شما دوست عزیز .
حتی سالها بعد خود شما دوست عزیز .

:::

چرا اینجا دوباره؟
چون شما معمولا تو اتاق خواب نمیرینید .


:::

به هر حال حرف برای گفتن زیاد است ؛
ولی از مدیوم این بلاگ ها خارج .
شاید روزی ترمیم کردم این سوراخ را و
صددرصد کارگردان بزرگی خواهم شد .

Sunday, July 3, 2005

تکلیف خلبان خسته ای که خوابش می آید چیست ؟


:::::::::::

جسد سرد مینا روی دستانش سنگینی می کرد .
همینطور که سینوهه به این فکر می کرد چرا در هیچ فیلم یا سریالی به این سنگینی بی مورد و ضدحال اشاره نمی کنند ؛
زبان مینا مثل نیش مار به بیرون جهید .
مینا را ول کرد .

کیوب کیوب کیوب کیوب
کیوب کیوب کیوب کیوب
(صدای برخورد مینا به کف غار و بازتابش)

سپس سی اُمین نوحه اش را سرود :


کیوب کیوب کیوب کیوب
کیوب کیوب کیوب کیوب


و به خواب عمیقی فرو رفت .


:::::::::::


آقای هامیلتون ، کجاس هدیه تون ؟
چرا به تولد مادلین ، افتخار نمی دین ؟

کیک رو دارن میبرن ؟
همه این سوال رو می پرسن ؟

کیک سمت چپ یا کیک سمت راس ؟
کدومش مورد علاقه شماس ؟

نه نه اینجا اتاق تشریح نیس .
الان وقت استخاره و تسبیح نیس .

اینجا یه جشن سادس .
مغز مادلین ما آمادس .

می دونین جای چی خالیه آقای هامیلتون ؟
جای هفت تیرتون ،جای اون گلوله هاتون .

یک شات فاصله تا اوج ارگاسم .
یک سوال کوچولو که روی میز،منتظر جواب ماست ؟


کیک سمت چپ یا کیک سمت راس ؟
کدومش مورد علاقه شماس ؟


:::::::::::

کیوب کیوب

مادلین کوپولو ، یه مغز کوچک
نه خیلی باهوش نه خیلی احمق .

مادلین بزرگه ،با کله باز .
دستاش پر از خون ،در حال پرواز .

هامیلتون ترسیده ،
کلتش از دستش لغزیده ،
از ترس به خودش شاشیده
حس می کنه با تمام اون مخش هیچی هنوز نفهمیده ،

کیوب، کیوب ، کیوب


::::::::::::::

مینا عرق رو پیشانی اش را پاک کرد.
دوباه داد بیداد علی کوچولو درامده بود و باید او را سر پا می گرفت .
به سمت پسرش رفت ودر حالی که حاشیه های اضافی تصویر را حذف میکرد علی کوچولو را سرپا گرفت .

چه کسی می تواند تخت و چهارچوب دیوار و تلوزیون و کمد ها و دراور هاو کابینت ها و میز توالت و غیره را در نظر نگیرد ؟
هان؟

:"بازم جیش داشتی بگو ؟
اینم یه بوس دیگه .
بگیر بخواب پسرم ."

Monday, June 20, 2005

گاهی کسی مرا از نو پشت سر هم می چیند .
وقتی میخواهم نرود .
و به من می گوید دیدار به بهشت .
و او از حیاط که دور می شود من میدوم به دنبالش وپشت تپه ها
جایی بین باغ های لواسان گم می شود .


ولی همه اطرافم را گرفته اند با دستها
من را ثابت نگه داشته اند .
می گویند تو بلند بلند می خندیدی
تو کودکانه و دیوانه وار می خندیدی .


گاهی کسی با موهایم بازی می کند
وقتی سرم را روی پاهایش گذاشته ام .
و به من می گوید دیدار به بهشت .
و من در چشم هایش دور می شوم و می دویم و پشت چشم هایش
جایی بین تصاویر مبهم گم می شود .



ولی همه اطرافم را گرفته اند با دستها
من را ثابت نگه داشته اند .
می گویند تو بلند بلند می خندیدی
تو کودکانه و دیوانه وار می خندیدی .


گاهی کسی عینک پدربزرگ را بر چشمانم می گذارد .
وقتی ساعت ها به برفک تلویزیون خیره شده ام .
و به من می گوید دیدار به بهشت .
و او ازین تطابق نزدیک دور می شود و دوان دوان میخندیم تا می رسیم شاید به پشت تلوزیون شاید بهشت
جایی در بین نقاط کش آمده اطراف تصویر گم می شویم .
در را قفل می کنیم .
وکلید را می اندازیم بین برفک ها.


هه هه ها...هه هه هه ها
هه هه ها...هه هه هه هاهاها

Sunday, June 19, 2005

امروز صبح که رفته بودم روزنامه بخرم .
یک شوالیه شجاع دیدم که روی آسفالت ها می خزید و
مردم چپ چپ نگاهش می کردند .
و مردم توجهشان جلب شده بود .
و مردم توجه می کردند .

winners and losers and the OTHERS
خوب شد این شریعتی به موقع مرد
حدئقل سالی یه بار یادآوری می شود یک بچه هم پس انداخته اید .
خب به هر حال من هم به نوبه خودم حماسه 28 خرداد رو به مقام رهبری و شورای نگهبان تبریک می گم .


در همین زمینه :
شما چه کسی را اصلح می دانید؟

جالی اسب لوک خوش شانس
بوشفگ سگ لوک خوش شانس
محمود احمدی نژاد خوش شانس


:::


دیده اید این آدم های میهن پرست را که : "من به ایرانی بودنم افتخار می کنم" .
در این مواقع ایده ای برای عکس العمل طبیعی بدن ندارید ؟
شاید دلم بخواهد سوار بر یک قطار سیاه-سفید
ازینجا دور شوم .
تصمیم گیری
هوم .
راحتی تخت ها آدم رو دعوت می کنه به دارز شدن .
یهو دستت ول میشه و افقی .
اینجا جا اهرام مصر نیس یا باغ های بابل
اینجا یه تخت خوابه معمولیه
گاهی خالیه گاهی پر . گاهی پر از رویای قبل از خواب و گاهی هم مملو خود از خواب .
آدم یه وقتایی باید آروم فکر کنه و پیش بند ببنده
بلند بلند بخنده و ظرف بشوره و برای آیندش تصمیم گیری کنه .
چند تا ترک تا آرامش ،،،
همش رو قراره اینجا بریزی .
خب بریز ، من حرفی ندارم .
نمی یای بریم بستنی بخوریم ؟
گاهی حس می کنم شب خوابیدم و صبح با یه زن قرقرو و یه دختر کوچولو بیدار شدم.
بعد سرک می کشم به حیاط .
احتمالا ماشین خودم باشه .
و سوار می شم و از عوارضی کرج که رد می شم یاد دختر کوچولوی عروسک به دستی می افتم که کنار تخت وایساده بود و می گفت : بابا دیدی خودت تنبلی ،منو نمیرسونی مهد کودک.
بعد گِردش می کنم
مستقیم میرم سراغ دخترم .
این اضطرابی که با خرابی این شیر آب مخلوط می شه.
با بیخوابی من و فونت تاهوما .
باید با یه نفر یا یه چیزی قسمتش کنم .
شاید با این وبلاگ
شاید با قرص خواب
شاید با بالشی که جابجا کردنش جواب نمی ده .
من باید جلوی آینه سیگار بکشم و ساعت ها به سیگار کشیدن خودم با غرور نگاه کنم .
و کسی هم نیس که بخندد .
یادم می آید یک ارتش اسباب بازی داشتم
تفنگ دار ،تک تیر انداز و افسر و گروهبان و...
پسر خاله کوچکم هم یک سری برایش خریدند.
ارتشش مجهز تر شده و افسر هایش هم قوی تر به نظر می رسند .
گاهی پیرمردی را در خیابان می بینید که شاید اگر عصا در
دستانش بود .
اینقدر دستانش خالی به نظر نمی رسید .
آدم ها می خواهند با سعی خطا بفهند که چه می خواهند.
فعلا که دارند امتحان می کنند تک تک چیز هایی را که نمی خواهند .
I`ll BE there
بزودی دنیا می میرد و از سنگ فرشش بویی بلند می شود که دیگر مهم نیس .
این هم از بلاگ جدیدم .

Thursday, June 16, 2005

امروز یک چیز جالب به نظرم رسید.
جالبیش اینه که اصلا خودم رو جر ندادم در تامل و تفکر ولی یهو
اونقدر روشن و باقدرت و راحت اومد و تو ذهنم نشست که ...
فعلا نمی نویسم .
لذا اینجا نیاین.
حدئقل تا یه مدت چند هفته ای
هر وقت خواستم بنویسم (اگه خواستم اینجا بنویسم)پینگ می کنم.
اگرم جای دیگه رفتم یه جنده بازی در میارم به هر حال .
فعلن .
یک اپیدمی مزمن وجود دارد به نام پینک فلوید ؛
هر از گاهی ، چند ماهی ، چند سالی بالاخره هست و آدم را پریود می کند .
عجب ویروس دیوثیس نامرد.
البته گویا تصمیماتی اتخاذ کرده اند آقایان.
سر پیری و معرکه گیری ؛

Wednesday, June 15, 2005

این روز ها همه تو چت و این ور اون ازم می پزسن وبلاگ مورد علاقم چیه ؟
منم در راستای شفاف سازی مجبورم بگم اینه

Tuesday, June 14, 2005

هی هی ، یکی یه آهنگ راک ، بخونه واسه من
هی هی ، یکی یه آهنگ راک ، بخونه واسه من

::::::::::::::::

چه جوریاس ، هان؟
این رفسنجانی مادر قهوه ،،،،، دامت برکاته؟


::::::::::::::::


این هم آخرین تصاویر دریافتی :


یه سیگار روشن روی خون داره شنا می کنه .
یه وسوسه داره تو مخم آشپزی می کنه .
یه حلقه براق نقره ای رنگ دور مچ پاش داره می چرخه .
وقتی برمیگردی با اون شات گان افقی شده سمت من
وقتی نیش خند می زنی که چقدر بی نظیری با اون خط تیره دور لبت .
دلم می خواد الان این آس هم دست تو بود شاید یه دست دیگه هم می باختم .
به تمام سرعتی که می تونی دنیا رو حول خودت جابه جا کنی .
سوال آخرم رو اول بپرسم .
اینجا چه رابطه ای وجود داره بین میز ها و کفش های تو .
جشن فواره ها با دانه های ریز عرقمون .
یه ارگاسم ، چشم به انتظار خیانت تو داره هلاک می شه.
کی دستای منو ول می کنی ؟
کی پرتم می کنی از میله ها به طبقه پایین ،
گرچه های مو های دسته دسته شده تو هم منتظرن .
می کشمشون تا جایی که چونه من از کنار چشمات بره پایین .
چند پیک فاصله داریم ازهم ؟
چند پلک تا کوری؟
میدونم دوست داری با تمام وجود بازی کنم .
تمام برتری هام رو بچلونم بالای دهن باز تو ،
هرچی گلوله س رو بار می زنم .
زبونم رو می چرخونم .
نگران نباش محبت هام رو هدر نمی دم ، می ریزم جایی که آدم های مهربون گندیدن .
حالا رنگها و حالا سیگار که گرمترین نور تو این تاریکیه ،
با هر پکی که کنار بدنت می زنم می تونم واسه چند لحظه کوتاه بعضی از قسمت هاتو ببینم .
هر بار که دودش رو می پاشم تو گلوت وقتشه چند ثانیه به حرکت تصادفی دست ها فکر کنم .
سمت هفت تیرم داره میره یا پاهام .
وقت میشه یک بار دیگه پاهات رو بو کنم .
و هردومون داریم به چجوری رقصیدن تو خون فکر می کنیم .
تمام پروژکتورهای سالن پشت فیلتر ای قرمز می لولن .
چه جوری ، پریدن ؟
کی دست کی رو ول می کنه ؟
کی محروم میشه از آخرین ضربه .
کی مجبور میشه سرمای بدن خیسش رو تحمل کنه !
فعلا باید بچرخیم تا مرز خستگی و زنگ زدگی !
باید تیزی های ناخون هات رو دنبال کنم یا خط دور لب هاتو ؟
باید بذارم غافلگیرم کنی یا درست غافل گیرت کنم ؟
سیگار آخرش رو من روشن کردم .
داغ ترین و تاره ترین قطرات خونش رو هم من رفتم بالا .
و حالا به پاس تمام هورمون هایی که بلعیدم بهت قول می دم تمام کسایی که منو مجبور کردن بکشمت رو از بین می برم و بلعکس !
شات گان خالیش رو هم بهم هدیه داد .
سیگار رو از بین لب های بیجونش بیرون می کشم و پک می زنم به فیلتر قرمز ترین سیگار دنیا !

Monday, June 13, 2005

این معین زو دیدین قیافش شبیه جغد میمونه !
من بهش رای می دم .
کسایی که می خوان با من بحث سیاسی کنن از بعد از تیر ماه در خدمتشون هستم.
چرا ؟
همین طوری . فهم سیاسی ندارم . مگه زوره .
تو هم رای نده .
اصلا می رم به احمدی نژاد دیوث رای می دم .
اه مد شده هرچی جک و جواد خارپاره تازه کیر خورده میکروفون تو کونش کرده با فریاد رسا خودش رو بگوز می ده که رای ندین .
آخه ابنه رای بدیم ندیم برای توی لاشی کونی چه فرقی می کنه .
تو استپ بای استپ اول آب مماخت رو بکش بالا ، آهان حالا شرت مامانت رو...
کونده اگه آمریکا هم به ایران حمله کنه به نفع منه که از الان برنامه دارم کجاها رو خالی کنم ، کیا رو بکشم و بکنم و چه جوری حال کنم ،
نه تو که باید قمبل کنی از ترس جونت ،
فکر کردی قراره آمریکا حمله کنه مرکز توزیع مستقیم حلوای رایگان راه بندازه .
وقتی ببینه ملت ایران در جمع به کیرخر هم راضین ، اگه کلفت ترش نکنه بهبودش نمی ده
اه ولش کن !

گاییدن دیگه !!!!

Sunday, June 12, 2005

اکو
یه چیز هایی هی داره اکو می شه !

-->
لابد چون مومن نیستیم از یک سوراخ چند بار گزیده می شیم هان ؟
یکی به این خانوم تهمینه میلانی بفهمونه که اندک تفاوت هایی بین تریبون آزاد و سینما وجود داره
آخه ببین چه احمق هایی پیدا میشن.
لابد فک می کنی از زبون تمام نسل ها هم حرف زدی و همه ارضا شدن هان؟
ای کیرم تو سطح فهم و استعداد و..


::::::::


البته ایرانی ها همشون همین گهن
وقتی بهشون می گی بگو چی می خوای ؟
بی در نگ می گن قاقالی لی



::::::::

- بیشتر کسایی که تو زندگی من نقش ایفا کردن یا زن شوهر دار بودن یا بیوه

-مثلا ؟

-مثلا همین مادر و مادربزرگم .


::::::::



میس بری وسایلم رو جابجا می کنه ، اونم به شکلی کاملا غیر منتظره !
اینجاس بر می گردن و می گن همه چیز بر می گرده به ذهن کوفتی و کوفت ذهنی .

پسفردا ساعت 3:30 دادگاه دارم به جرم دهنلقی


:::::::


بی خیال اینکه چقدر اوشکولی گاهی به خاطر
تک تک اشکات
ناراحت می شم .
ولی خب به هر حال چاره نیس جز اینکه بری گم شی یه قبرسون دیگه ناله کنی .


:::::::

چند تا دختر می شناسین که دوس دارن با ظرافتشون ازدواج کنن ؟
با محبت پدر چی ؟

(آره بابا منظور خوابیدن با کیر پدر )

:::::::


جمعی از هموطنانمان در بمب گذاری های اخیر ترکیده اند .
لذا جهت کور کردن چشم چشمچران دشمن به صندوق های رای رای بدهید .
خدا عمرتون بده .
(توجه کنید که تمام کاندیدا های محترم یکی 20 سال در پاسگاه کون داده اند !)

Friday, June 10, 2005

دقیقا مثل نگاه هایش آنگاه که دوست میداشت .
و لباس سفیدش آنگاه که در صومعه دور انزوا گزیده بود.
تمام این سایه روشن ها یعنی زندگی او .
و او می فهمید.
ودالان های صومعه پیر را به تفکر می نشست.
که چگونه گذشت زمان را در خط به خط حاشیه های پوسیده و تاریکشان به خاطر سپرده اند.
هاله ای موهوم از جنبش لب هایی که انگار صورتی ندارند یا کمر هایی که ابدیت را محکوم به خم و راست شدن هستند .
و این همه امواج که بی هدف در هم می تنند و به هرسو می جهند بی هدف .
تا لباسی ببافند برای تنهایی آدم ها .
و حال از تمام معنویت یک صومعه پیر و متروک ،
وحشت باقی مانده و وحشت .
و نا گهانِ هر سو ، تجسم جغد پیری است که بر شاخه ای شکسته مرثیه ای ناموزون را خمیازه می کشد.
که تو را غافل گیر بکند یا نکند .
انگار که بخواهند حواست را پرت کنند یا به چیز های دیگری جلب کنند .
فکر نکنی یا اگر فکر می کنی به این ها هم ...
چیزهایی که عدم شان هم مغزت را مایوس می کند چه رسد به وجودشان .

ذهن ما ترس را تجاوز به تنهایی ترجمه می کند .
ولی نه .

وحال بعد ازظهر دلگیر
یعنی کوچ برگ های متواری و آفتاب سوخته به هر جهت در دوردست قاب خالیِ در
همانجا که درختی ، ریشه های بی خیالش در انتهای ذهنت فریاد می کشند :
"مرده یا زنده هنوز ایستاده ام سر پا "

و سوز آنگاه که حمله می کند به نگاهت و تمام شکاف هایت و می خواهد لباس هایت را از تن درآورد .

و شب
که می رسد و می خواهد بگوید همه چیز را میتواند به هم بریزد .
می خواهد زمزمه کند در گوشت :" با کلمات هم خانواده شب ، هراس ،نیاز و دروغ جمله بسازید ."

ذهن ما دروغ را چرندیاتی که به زبان آورده می شود ترجمه می کند.
ولی نه.

نور می تواند همه چیز را بشکافد و با هر آهنگی برقص آید .
صفحه قدیمی عریان های نیمه شبان بیدار را بگذار بخواند
و کنار لیوان آبی که قرص های خوابت را در گلویت غرق می کند چراغ کوچکی روشن کن و به سقف مواج زندگیت خیره شو.
هراس فرو ریختن در تو زنده نمی شود ؟ چقدر به چه چیز هایی اعتماد داری یا نه؟
به دروغی بزرگتر از نور نمی توان اعتماد داشت .
چه چیزی جز نور می توانسته این ستاره های کوچک را اینقدر بزرگ کند .

آری حکایت روزمرگی س.
و صبح
و راز نور صبح یعنی دستان پینه بسته ای که...
دستان کوچکت را می گیرند و می خراشندو وادار می کنند ؛
به تمرین پیانو
همان ملودی دیرین
کلید ها بی میلی که هر روز باید بچکانیم .
و دوباره همان نت های دقیقی که مترادف نظم هستند .
نظم ؛ همان نظمی که با کمال میل تمام الگوریتم ها ی دلنشینمان را با آن کوک می کنیم .
روی دیوار نوشت :
دقیقا مثل ارگاسم لذت من از موسیقی
و تمام تنفر من از طلوع آفتاب .
و با تمام وجود برگشت و به آخرین زخمی که داشت نگاه کرد .


آوای بانجو در سالن پیچیده بود و بوی جین بار را مدهوش کرده بود .
دستش زیر چانه اش به خواب رفته بود .
و شاید طنابی به پاهایش بسته شده بود که نمی توانست از ماندن دل بکند .
آدم که اینقدر اینجا نمی شیند .
به عبور نور از میان گیلاس چشم دوخته بود.
همیشه لذت می برد به خصوص هر بار منظره بدیعی به نظر می رسد .
انگار که در این میان می رقصد و به ما تنها یک فریم از آن را نشان می دهد .
سیر نمی شد .
هر لحظه که میز به بهانه ای خود را می جنباند ، پرتو ها هم جواب می دهند .
به گوشه سالن نگاهی انداخت آنجا که پسر کوچک و زیبایی در جمعی نشسته بود و کجا را می نگریست .
چقدر زیبا بود. چه حسی میتوانست داشته باشد .
کاشکی پسر او برد .
یا همسر او .
دوست داشت نزدیکش باشد.
گاهی فرو میریزیم یک جا و به زانو می افتیم و همه فریاد می زنند بلند شو .
انگار که روی ما شرط بسته باشند ؛ انگار که غایت سعادت بشری در فرو نریختن خلاصه شده باشد .
و پنهان کردن و ایستادن بزرگترین آموزه های تاریخ باشند .
و زندگی گیاهان بی سر و سر پا بزرگترین درس زندگی .
در همین حین نگاهش به بالا رفتن دستان مردی از زانوان پسرک افتاد .
حرکات صورت پسرک که به جنبش دستان مرد جواب می داد.
دستانش لغزید . گیلاس شکست وگرمای خونینی دستش را از خواب پرانده بود و عبور نور مثل دود سیگاری که بر لب داشت محو شده بود.
و به یاد آورد تمام چیزهای زیبایی را که به آنها نگاه کرده بود .
و به یاد آورد طلسم کهنه ای را که آن فال گیر پیر در یک شب بارانی از انتهای یک فنجان خالی بر پیشانی اش چسبانده بود .
هیچ وقت به سنگ ها و گوی ها و ورق های رنگ و رورفته در میان عرق دست های قمار بازان تکیه نکرده بود .
یعنی آن کاسه مسین بر سه پایه پدربزرگ تمام تصمیم هایش را اتخاذ کرده بود یا هنوز فرصتی برای چشم هایش باقی مانده است .
و هر روز بعد از ظهر تا قبل از غروب خورشید خون خشکیده زخم را باز می خراشید تا دستهایش بیدار بمانند و چشم هایش در خواب .ومرور می کرد تصویر کاسه مسین خانوادگی را ،پیرمرد جوانی را که چروک های صورتش جواب می دهند به هر جنبشی و چشم هایش که به کجا می نگرند .
و فکر می کرد
فکر می کرد که می فهمد ؛
و باید به ریشه تمام چیز هایی که از آنها متنفر شده نگاه کند .


نمی دانم شاید درست فهمیده بودم این خانم جوان با این لباس سفید و زیبا از گرد و غبار های این مزرعه بایر چه می خواهد .
در این دهکده رو به موت چرا از سگ های نگهبان نمی ترسد و محکم گام بر می دارد.
شاید در شهر وبا فراگیر شده که به این صومعه قدیمی پناه آورده بود .
شاید درست فهمیده باشم چرا آدم ها به دامان چیز هایی پناه می برند که ...
چرا چیزهایی را دو دستی می چسبند که نمی طلبند .
در بعد از ظهرها که گوسفندان را از کوهپایه بر می گرداندم از در باز خانه می دیدمش .
به دیدن قیافه موزون ومحزونش معتاد شده بودم .
و گاهی باد ساق های سفید وزیبایش را به من نشان می داد .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
وبه آرزویم رسیدم .
وقتی پدر برایش دعا می خواند همه ابهام خود را بروز می دادند.
همه داستان سرا و افسانه باف شده بودند.و تمام سگهای دهکده ؛همه و همه سعادت های خود را به رخ جنازه اش می کشیدند و فکر می کردند که
آن روز صبح چقدر همه چیز قابل فهم بوده است .
و ذهن آنها این واقعه را ،" با بی میلی چکاندن ماشهِ تفنگ" ترجمه می کرد.
ولی آنها نوشته هایش روی حاشیه دیوار را نخوانده بودند . آنها زخم های التیام یافته و نیافته را هم نشمرده بودند.
آنها نمی فهمیدند که درخت پیر و بزرگ با آن ریشه های سترگش محکوم به فرو ریختن است .
خوب می دانستم لحظه ای که در آن بعد ازظهر دلگیر لبخند مستانه اش دستانش را روی ماشه چکاند و گوسفندان به هر طرف پراکنده شدند من تنها شاهد لحظه ای کوتاه از رقص او در باد بوده ام.
نوشته های حاشیه دیوار هم مخصوص کسانی ست که نوشته های حاشیه دیوار را می خوانندو من هرگز برای کسی آن ها را بازگو نکردم حتی وقتی که درخت پیر به همراه تمام طناب هایی که به پایش بسته شده بود سقوط کرد.

Thursday, June 9, 2005

حالا چهار سال یه بار
ایران بره جام جهانی یا نره
ما بتونیم در هوای آزاد بگوزیم یا نه ؟

ولی به یاد موندنی بود...

البته در انتهای داستان بسیجیان ایران زمین گاییدنمان.
واقعا قیافشون هم ته فاز منفی بود با اون ریشا .
کیر پیامبر تو حلقتون .
(یه چی گفتم نه سیخ بسوزه نه حلقومتون)
ولی خب الان که تو خونه نشستم دارم blog ام رو up می کنم و u2 گوش می دم.


::::::

در این میان جا داره از کس های حامی رفسنجانی که با سینه گشادی اجازه دادن با هاشون ور بریم تشکر کنیم .

Tuesday, June 7, 2005

بهتره خودت رو تو لذت غرق کنی تا الگوریتم های لذت بخش .

Saturday, June 4, 2005

به زودی اینجا میترکد لذا گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت .
گفته بودم.
روی یک میز نشسته بود .
قیافه اش توی ذوق می زد .
دختری خوش اندام با لباسی سیاه هم در کنارم ایستاده بود.
پیرمرد دوعدد لوبیا از کیفش درآورد و انها را در فاصله معینی از هم قرار داد و گفت می خواهد به من جادوگری یاد بدهد .
کمی از قابلیت های ذهن من تعریف کرد و مدیومم را به رخ دخترک می کشید که ناگهان از دهانم آتش بیرون ریخت .
در بزرگراه من و دخترک سیاه پوش در کنار هم بودیم .
عقب یک پیکان قدیمی که چیز بیشتری ازآن بخاطر ندارم .
تصویر آینه توی ذوق می زد .
سرش را به شانه ام تکیه داده بود و آرنجم سینه هایش را لمس می کرد .
از تمام ارواح پریشانی که دور ما می چرخیدند تنها چیزی که حس می کردم سیاهی لباس های دخترک بود .
و آنها در انتظار لحظه ای که من غافلگیر شوم می چرخیدندو میچرخیدند و یوهو .
به خانه که رسیدیم کاش نمی رسیدیم و سالها در پیکان جا می ماندیم و بزرگراه در راه تمامی نداشت .
همه عزادار بودند.
،شاید
پدر بزرگم دوباره مرده بود .
مادر گفت :چرا آرنج و شانه ات سیاه شده.
دخترک سرش را پایین انداخت .
جادو گر کیفش را باز کرد و یک کتاب از کتاب هایش را به من داد .
قدیمی بود و خطی .
داشت می رفت که بمیرد که پرسیدم :
بقیه را چرا نمی دهی ،
گفت همین کافیس بقیه را می خواهم بدهم کرمها بخورند .
قیافه ما در قبر توی ذوق می زند . ها؟
جادوگر قبل از رفتن چیز هایی را روی زمین استفراغ کرد که فوتشان کردم .
حال من مانده ام و دختر سیاه پوش .
اگر این ارواح را لختی از مولینکس دربیاورید روشنشان می کنم که من خود خالق این مو های سیاه و آن سینه های سفیدم .
و مخلوقی چون تو نمی تواند خالقی چون من را غافل گیر کند .
هر چند که این اشباح تو را یاری رسانند و مرا بتر سانند.
چرا دست میاندازی در این بین و به چه نیتی اینچنین می بوسی .
بیا این کتاب پیر مرد را بسوزان و آن جنین را پس بینداز تا بسوزد در این آتش.
من هر از گاه به رسم آدم ها دهانم را باز می کنم برای حرف زدن .
به خاکستر استفراغ پیرمردوآینه و مادرم نگاه کن .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .
روز صد و هشتاد و چهارم دسامبر است و
ساعت ها همچنان می تازند .

Thursday, June 2, 2005






خب برگردیم سر موضوع اصلی و اون انتخابات هستش .
من به محسن خارکسه رای می دم ؟
شما به کی می دی؟

با شما هستم . خواهر طیبه طاهره ،خانووم رضایی.

وکیلم؟
و کیرم؟


هنوز اجدادم ماهی گیری میکنن؟
شترهاشون رو کجا پارک می کنن؟
هوم؟! پارک قیطریه ؟

عجب.

:::::::::::::

دلم میخواد پول داشته باشم
اونقدری که بقیه عمر به شیشه کشی در کنار
جماعت بی کار کون گشاد بی سواد خالی بند گه و گند دهن لق دودول شق زیر آب زن فازباز
و خانومهای بنگی و ناخون های رنگی و درد های فرنگی و مضحکشون بگذرونم .

شل کن دنیا.
شل کن .
ذتس ذ وی آ وانت .

::::::::::::::

کس گفتم شدید.
من اصلا اینا رو نمی خوام .
یعنی می خوام اما نه به این غلظت .

ببینم وات آ ریلی وانت ؟

حالا فکر می کنم بعدا می گم .
شما که عجله ندارید ؟


::::::::::::::

الان سه هفتس می خوام در اینجا را کلا تخته کنم .
آقا نمی طلبه .
آقا در اینجا = معجونی پیچیده از کون گشادی و تجربه ؛

Tuesday, May 31, 2005

اصولا دخترا تو دو راهی گير نمی کنن ،
فقط پسرا تو بين دو راهی مردد می مونن .
که البته سرِيعا کارشون رو شروع می کنن شايد از هر دو راه استفاده کنن .


بله
:::::::::::::

اينم يه جورشه !
100 تا مطلب و 50 تا جمله قصار و 10 تا روايت تو ذهنته
ولی دلت نمی آد جز کسشر چيزی بنويسی !

Sunday, May 29, 2005

پيپو حسوديش ميشه ،
اين چند وقته با يكي ديگه از رفيقام خيلي جور شدم .
پايپو روميگم . مي شناسينش كه .
بايد باهاش آشناشين .
اگه يه سري تفكرات شيشه اي بريزين تو مغزش .
بعد گرمش كنين تا بخار شه .
تا توهماتش بچرخن بچرخن دور خودشون .
بعد در اين قسمت از برنامه خوب به حباب نگاه كنين ،

متوني تمام اوهامش رو ببلعي .
مي توني انتهاتو گاز بگيري .
مي توني ريشه ها تو تغذيه كني .
مي توني دراز بكشي و يه عمر فكر كني به همه چيز بدون اينكه
لحظه اي سايه زندگي يا مرگ رو حس كني .




پيپو جان حسودي بكن ، حسودي
كه لب گرفتن از پايپو يه چيز ديگس .

Wednesday, May 25, 2005

ازین مورد گاهی احساس خوبی می کنم .
خیلی پیش اومده واسم !

یارو سرچ برای سکس زده ! بعد اومده کل آرشیوم رو خونده .
این آخریه دوساعت و هفده دقیقه محاسبات دستیش رو عقب انداخته البته اگر حسش رو داشته باشه بعدش !

که دلیلی نداره نداشته باشه ؟ هان؟
!خیلی اوضاع درستی داشتم.
تو هم وسط این بدبختی ها پیدات شد.
پیپو ، شخصیت جدیدی که یکی دو روزه تو زندگیم جای بخصوصی باز کرده ،
البته از یکی دو متری روابطمون کاملا عاشقانه و بی نظیر به نظر می آد .
ولی خودمو و خودش می دونیم که چه دهنی داره از من سرویس می کنه .

ازین به بعد بیشتر با پیپو خواهیم بود .


:::::::::::::


فکر کنی دو سال مو بلند کنی ،
خون جگر بخوری ، کوفت بمالی ،زهر مار بپاشی ، شامپو بریزی ،جر بدی ما تحت رو ،
هزار طعن ملامت رو به تخم جان بخری که قیافت خفن شه ،
بعد ملت از کنارت رد شن به ریختت بخندن ،

ولی گه خوردن ،خیلی خوشگلی
اگه ببینم کوتاه کردی اعصابم خورد می شه ها !!!


(یکی نیس به خود کچلم گیر بده : خودت چرا کوتاه کردی خربزه !)


:::::::::::::

من و پیپو قرار کلی از مشکلات دنیا رو حل کنیم .
منتظر راه حل های محیر العقول ما باشین .

اصلا منو پیپو قراره موجبات تحولات فلسفی جدید را فراهم آور باشیم .
فک کردین کم چُسَکیه ؟
جدّیم من.
به چی می خندی مادر قحبه؟

اون انگشت حیرت رو از دماغت بکش بیرون .
یا دستش تو شرتشه یا تو دماغش ،
حالا باز سوراخ کون قابل توجیه ولی این طوری که نمی شه هر سوراخی دیدی...


حالا بهتون می گم .


::::::::::::::



حشیشم رو عشقه !


::::::::::::::



مدتی بود ازین کله کیری های فرشته صفت شده بودم
که با باطنی نابود و هلاک، لبخند بر لب هیچ چیز بروز نمی دادم ! بس که لابد حلقویه !!!هان؟
به هر حال ازین مدل ها شده بودم که : در درون جنگ ، اما مهربون با خلق !
بله : می خوام تعطیل کنم این سیستم رو
دلیلش سادس اسکل نادون : لابد تریپ فوق الذکر جواب نداده!
(یا در هر حال حاضر این یکی بیشتر جواب میده!)

لذا ازین پس آمادگی هر گونه غرق شدن در شاش رو داشته باشین
بالاخص وقتی داغونم .

این هم از وارنینگش !
بعدا نگی : این آب انبه ها چیه ؟ این بچه قورباغه ها از جون (ک) من چی می خوان ؟
چرا بستنی شکلاتی تو تابستون آب می شه ؟ و غیره ها

::::::::::


دلم واسط تنگ شده پیپو !


::::::::::

چته چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
من خودمم اینجوری میشم میرم تو آرشیوم چیزایی رو که دوس دارم می خونم .
قرار نیس که اینجا هر روز یه پست خدا ! pub بشه
اصلا حالش به همین درهم بودنشه !
بله
(ازون کسشرا)

::::::::::

چه کسی می تواند لذت سه عدد خیار تکه تکه شده به همراه یک عدد لیمو ترش و مقادیر متنابهی نمک در ساعت 1 نصفه شب را درک کند؟


آفرین
.


امضا : کسی که عاشقانه سر می کشد آب لیموی شور شور باقیمانده در دیس را

Tuesday, May 24, 2005

به اندازه تمام دانسته ها و تجربه هایی
که فریاد می کشند :
"دستهای بادآورده را باد می برد ."
به داستان لخت و بی درو پیکر بادکنک های آواره خیره می شوم .
تا جایی که دیگر نمی توان دید ،
لبخند دلچسب و بی بندم درست حدس می زند.

Monday, May 23, 2005

ترک ته یه کوچه بن بست و باریک به یه دختر گیر میده:
هی به من ماچ می دی؟

دختره میگه:حفه شو کثافت عوضی

ترکه میگه: بدبخت واسه خودت میگم ، من که زن دارم .

Sunday, May 22, 2005

به نظر من رئيس جمهور آينده بايد كيرش تو شرت جوونا بتپه .


خش خش صداي زنده هستم .از دوران قاعدگي خدمتتون تماس مي گيرم .

با تشكر از برنامه خوبتون

Saturday, May 21, 2005

توی جنگل قدم می زنی
یک کلید زنگ زده بزرگ افتاده پشت بوته ها
درخشش چشمت رو جلب نکرده .
چه می کنی؟
برش میداری؟

به قدم زدن ادامه می دی
قرمز آسمون زیاد شده
از زیر که به کوتاه شدن درخت های بلند نگاه می کنی ممکنه سرت گیج بره یا شاید در این مواقع دنیاس که داره می چرخه؟
تا چشم کار می کنه درخته و جنگل
می رسی به یک کلبه بزرگ...
بزرگتر از یک کلبه شکار معمولی
در می زنی؟
از شیشه های سیاهش سرک می کشی به محتویات موهومش؟
مطمئنی که دقیقا می دونی نور چراغ قوه ت رو کجا انداختی ؟ یا .

میری تو ؟

در برزگش موقع باز شدن صدای خاصی می ده .
مثل ترک خوردن درخت های بزرگ
یا ساز دهنی خراب کی؟
نور هجوم میاره تو
تو قدم های اول چیزی نمی بینی .
تا این که صدای بسته شدن در رو با چشم های بی قرارت می بینی .
گردنت رو به حالت طبیعی بر می گردونی .
می بینی یک وال بزرگ دراز کشیده .
چشمهای مرده اش تو تاریکی کلبه ...
درخشش چشمت رو جلب نکرده .
به چشم هاش نگاه می کنی؟
اولین سوالت اینه:
این اینجا چی کار می کنه؟
یعنی اینکه : این طرفا دریایی وجود داره ؟
صدای ترک خوردن ساز دهنی تمام وجودت رو تکون میده .
همچین که گردنت رو بر می گردونی طرف در ، یه گله پنگوئن مقدس تو هجوم نور وارد کلبه می شن .
همگی معمولی و بی خیال مثل تمام پنگوئن ها
وقتی راه می رن تلو تلو می خورن به چپ و راست و دستهاشون که به یاد اجدادشون یا نوه هاشون گاهی بال بال می زنه.
از بچگی عاشق پنگوئن بودم .
دیگه مطمئنی که این اطراف یه دریا وجود داره .
همین طور که پنگوئن ها میان تو ،تو می ری بیرون .
بگردی دنبال دریا
یه لحظه فکر می کنی شاید باید الان لباس های گرمت رو بپوشی
کمی اون اطراف قدم می زنی ،
تا چشم کار می کنه درخته و جنگل
بر می گردی ؟

یه کلبه شکار معمولی که درش قفله .
از شیشه ها ش سرک نمی کشی .هان؟

بعد زیر آسمون قرمز دراز می کشی .
و به برگهای مقدس نگاه می کنی .
قبل از اینکه زیر شکستن درختا غرق بشم .
ساز دهنیت رو در میارم
می دونی دلم می خواد یه آهنگ محزون بسازم برای نهنگی که اسیر جزر و مد دریا شده .

می تونی؟
می خوابی و باتری چراغ قوه ت توی یک خواب عمیق تموم میشه .

Friday, May 20, 2005

مادرسگ ها هنوز هیچی نشده بلاگ ها رو فیلتر کردن .
بیاین جر بدین خودتون رو ؛ ببینم زبون شما خسته میشه یا تخمای من
یه نکته مهم:

به نظر می آد در طول تاریخ با گذشت زمان
جنگ ها از بیرون آدمها به درونشون کشیده شده ،

میفهمی یعنی چی؟
یعنی در آینده تر
آدمها یا
قوی هستند چقدر؟
یا روانی


::::::

یه کسشر دیگه:

به نظر می آد اکثر چیزا تو این دنیا غیر منطقین .
از همه جالب تر آدم های منطقی
چه از صور وجودی چه منطقی

هان؟
آره اینم میشه .
که منطق را دوباره شست شاید این لکه های قهوهای از بین رفت.
دیگه از دوستت دارم حرفی نزن

آخه شرتی نیس میون تو و من

:::::::::::

آخه بچه کونی تو رو چه به سیاست

بیا محبتمو بخور...

::::::::::

من می گم به یاهو بگیم یه سری smile از قیافه این آخوندا بزنه
خیلی تاثیر گذاره
مثلا فرض کن بتونی احساساتت رو با قیافه هایی مثل رفسنجانی بادمجان آندد یا قرائتی خرس صادق و با وفا یا خانمه ای خوش صدا یا جنتی مادر جنده یا همین خاتمی کسه منتقل کنی.
ردیف نیس ؟

abnormind (10:04:52 PM): kir too rohet nanekosgoshadet
al_laaf (10:05:06 PM): ay
abnormind (10:05:28 PM): ayi mikhay ...biya koonam ro bokhor
al_laaf (10:05:36 PM): ay
abnormind (10:05:41 PM): bia lis bezan
al_laaf (10:06:01 PM): ay
abnormind (10:06:31 PM): bache ham ke boodi..mikardamet hamin saro sedaro dar miavordi
al_laaf (10:06:44 PM): ay
abnormind (10:06:49 PM): effekte khanevadegitoone
al_laaf (10:06:59 PM): ay?
abnormind (10:07:11 PM): koon gojei
al_laaf (10:07:21 PM): ayyyyyy!!!!!
abnormind (10:09:18 PM): dige chetori lilidoodool ?
al_laaf (10:10:10 PM): ba emad sobat mikonam
abnormind (10:10:51 PM): behesh begoo biyad supportamo bokhore
abnormind (10:14:58 PM): "kir too khoonevade maside".....bye
al_laaf (10:23:19 PM): chetori kosmalakh
abnormind (10:23:49 PM): khoobam khiyarshoor be koon
al_laaf (10:24:34 PM): be tokhme kaftardaroderakhteyebikhayemalrobatmasi
abnormind (10:25:54 PM): .. nnnnn
abnormind (10:25:57 PM): aaaaa
abnormind (10:25:59 PM): bbbbbbbbb
abnormind (10:26:01 PM): ooooooooooooo
abnormind (10:26:04 PM): oooooooooo
abnormind (10:26:06 PM): dddddddddddddd
abnormind (10:26:08 PM): sssssssssssss
abnormind (10:26:09 PM): hhhhhhhhhhh
abnormind (10:26:11 PM): oooooooooo
abnormind (10:26:14 PM): dddddddddd
abnormind (10:26:16 PM): aaaaaaaaaaa
abnormind (10:26:18 PM): mmmmmmmmmm
abnormind (10:26:48 PM): anchoochak
al_laaf (10:27:18 PM): bbbbbbeeeeeeettttttttooooookkkkkkkhhhhhhhhiiiiiiiiiiiaaaaaaaallllllaaaaaaammmmmmbbbbbbooooorrrrrgggggiiiinnnneeeeyyyeeebbbiiissssaaaahhhhaaabbbiiilllllyyyyaaaarrrrrdddd
abnormind (10:28:30 PM): gooz gooz daram mikhandam be pashme ammat
al_laaf (10:28:32 PM): bebinam
al_laaf (10:28:40 PM): pop3 chie
abnormind (10:29:02 PM): ye noe az servise Emaile
al_laaf (10:29:25 PM): midoonam
al_laaf (10:29:33 PM): che vijhegiyi dare
abnormind (10:30:16 PM): hamoontor ke az esmesh peydas be derakhtaye mardomi va amme pasand gofte mishe
al_laaf (10:31:06 PM): bishtar be nazar miad be pop jan pole sevvom marboot bashe
abnormind (10:31:31 PM): hala momkene in soal barat pish biyad ke mailesh kooo?
abnormind (10:31:56 PM): in ham az mailesh: pop3@biaborotookoonam.com
al_laaf (10:31:58 PM): pish nayoomade
abnormind (10:32:12 PM): .i.
al_laaf (10:32:38 PM): <======3
abnormind (10:33:05 PM): ..I.
abnormind (10:33:12 PM): ....
al_laaf (10:33:14 PM): ghabl az masraf: <3
al_laaf (10:33:21 PM): ba'd az masraf: <======3
abnormind (10:33:37 PM): ghablo badesh yekiye
al_laaf (10:33:40 PM): (|) <====3
abnormind (10:33:43 PM): hine masraf
al_laaf (10:33:48 PM): nanat
al_laaf (10:34:11 PM): kossher masraf kadry
abnormind (10:34:47 PM): midoonii nanat be asb abi kos midade
abnormind (10:34:54 PM): oonam zire ab
abnormind (10:35:06 PM): oonam zire asbe abi
abnormind (10:35:30 PM): oonam Bkandom(A Y)
al_laaf (10:35:34 PM): are taze vaghty dashte too koone nanaye to khamtaze mikeshide inkaro mikarde
al_laaf (10:35:47 PM): albate asbe abi khamyaze mikeshide
al_laaf (10:35:53 PM): na nanam
abnormind (10:35:56 PM): gooz gooz
abnormind (10:36:09 PM): boro be aghab tar...
abnormind (10:36:33 PM): az tike haye zaman reza shah pedar popyooz estfade kon
al_laaf (10:36:43 PM): midooni nanat VD dashte to fek mikorady marke kafshe?
abnormind (10:37:31 PM): akh das roo delam nazar ke mordam az naboodi
abnormind (10:37:40 PM):
abnormind (10:38:13 PM): khooob shod toro pas endakhtam har az gah bekhandoonim
al_laaf (10:38:32 PM): delet chera dota barjastegish payine
abnormind (10:38:42 PM): albate maloom nis in tikehaye bimazat be kodoom babat rafte
abnormind (10:39:07 PM): ehtemalan be hamoon asbe abi rafte
al_laaf (10:39:23 PM): hamoon babam ke ta 5 deghighe ghabl az inke mamanet VD begire VD dasht
abnormind (10:40:27 PM): bemoon tooo kaf bache kooni...gharare mamanet ro in hafte too barname raze bagha neshoon bedan
al_laaf (10:41:14 PM): naneye toram to raze bega neshoon midan
abnormind (10:41:28 PM): title barname ham rabete ensandoostane yek asb abi ba yek kose abiye
abnormind (10:42:30 PM):
al_laaf (10:42:51 PM): ay
abnormind (10:43:15 PM): han baz be ga rafti..aho oohet shoroo shod
abnormind (10:43:25 PM): eybi nadare
al_laaf (10:43:33 PM): ay
abnormind (10:44:17 PM): faghat aroom tar , nanat mishnave ,hashari mishe......hala bia vo nesfe shabi asbe abi jor kon
abnormind (10:44:30 PM):
abnormind (10:45:19 PM): chiye dari fekr mikoni chi bendaziii?
abnormind (10:45:48 PM): nanat ham zire kire man be hamin fek mikard
abnormind (10:46:06 PM): to ro pas endakht
al_laaf (10:46:06 PM): are DSK
abnormind (10:46:21 PM): ridi
abnormind (10:46:41 PM): tokhmam nis
abnormind (10:46:45 PM):
al_laaf (10:47:13 PM): ay
abnormind (10:47:20 PM):
abnormind (10:47:40 PM): alan goftegoomoon ro mizanam too blogam
al_laaf (10:47:49 PM): ay
abnormind (10:49:47 PM): khob bye bye lilidoodool
abnormind (10:49:51 PM):
al_laaf (10:50:08 PM): ay
abnormind (10:50:48 PM): chete baz kir mikhay
abnormind (10:50:53 PM): ?
al_laaf (10:50:57 PM): ay?
abnormind (10:51:27 PM): are dobare ham shagh mishe
abnormind (10:51:34 PM): dige soali nadari
abnormind (10:51:36 PM): ?
abnormind (10:51:48 PM):
al_laaf (10:52:00 PM): ay ay ay ay ay!!!!!!!!!!!
abnormind (10:52:49 PM): tajjob nadare...kire ma shabane roozi dar khedmate koone dooostane
abnormind (10:53:03 PM): hatta bishtar az5 bar
abnormind (10:53:19 PM):
al_laaf (10:53:28 PM): az sarzamine shomali tamas migiry?
abnormind (10:53:48 PM): khob dige man bayad beram marde ghahvei
abnormind (10:54:48 PM): na az modam haye afrighaye jonoobi pakhshe mostaghime group sexe asbhaye abi va nanat
abnormind (10:55:12 PM): modam=daryache
al_laaf (10:55:12 PM): modam?
abnormind (10:55:34 PM): albbate kheyli bayad bahoosh miboodi
abnormind (10:56:33 PM): vali khob asbe abi ke toomodam ya modem ya ye chize too in maye ha koseabi nemikone
abnormind (10:56:47 PM): be har hal
abnormind (10:56:59 PM): beram gom sham kari nadari?
al_laaf (10:57:02 PM): koose abi?
al_laaf (10:57:07 PM): chera
al_laaf (10:57:12 PM): kiramo bokhor
abnormind (10:57:29 PM): bezar dar biyad...bashe
abnormind (10:57:50 PM): felan boro jish boos lala
abnormind (10:58:03 PM): lilidoodool
abnormind (10:58:07 PM):
abnormind (10:58:41 PM): kose abi= nanat....faq ijad nashe
abnormind (10:58:50 PM): bye




















Wednesday, May 18, 2005

معمولا از کنار گیچ گاه ها آغاز می شود .
بعد میزند به زیر گلو .
بعد دست آدم را با پنجه باز تکان می دهد .
معلق در هوا ،

از بچه گی هم دنبال دلیلی برایت نبودم.
می گذاشتم بیایی تا راحت شوم .
کاش می توانستم دستت را بگیرم
همان دستانی که مادر بزرگ هنوز هم می گوید سرد و کم خون است و نسخه فلان دکتر و بهمان طبیب را برایم می پیچد .
و سرت بگذاری میان سینه ام تا خالی شوی و آنقدر فشارت بدهم که با هم سرد شویم .
هرچه گذشته و آینده .
فروبریزد .
میدانی که میبینمت هر لحظه
چقدر خوب بودی و
کوچک و مهربان
بی هیچ دلیلی

سرم را کج می کنم و لبخند می زنم .
به پسر کوجکی که پتی بور دردست طوری سمت مدرسه قدم بر می دارد
انگار تمام دنیایش را زندگی کرده ،
و منظره مادری با قیافه متعجب از موهای سفید فرزند کوچکش
و پدری آنسوتر که در محاسبات پیچیده اش سال های عمرش را در نظر نمی گیرد و هنوز هم متعجب است چرا نمره اش صفر شده و باید به چه کسی اعتراض کند .
پسر به من نگاه می کند طوری که من همیشه ریاضی بیست می شوم و نمره دیکته خیلی مهم نیس .
ولی دستان من در گذشته ثابت هستند .
تنها می توانم بین یخمک های سردخانه پنهانش کنم .
تا پیاده آنهمه راه بیایی از کلاس تابستان
و پول تاکسی را آب کنی در گلویت .
بعد از کنار من رد می شوی و سرت را بر می گردانی .
بعد از کنار من رد می شوند و سرم را بر می گردانم تا باز هم مجبور نباشم بگویم به خاطر خیره شدن به صفحه مانیتور است .
کاش همه آدم ها وقتی به مانیتور نگاه می کردند می توانستند به همین دلیل ساده ساعت ها گریه کنند .

صدایم می کنند .
آی ماست فلای .

Tuesday, May 17, 2005



Monday, May 16, 2005

بارون که می آد پرنسس ویتامینا و استخوناش رو جمع می کنه ،
میره زیر پتو .


::::::::::

تا آخرین قطره اش را می بلعم به افتخار همسر عینکی تو که در آشپز خانه آشپزی می کند و دوست ندارد کسی جز تو به اودست بزند .


تا آخرین قطره اش را می بلعم به افتخار همسر تو ، با آن موهای بلند وصاف که ، وقتی می فهمد نمی خواهم انگولکش کنم ، دوست دارد از غذایش به من تعارف کند اما برای من چندان سازگار نیست.

تا آخرین قطره اش را می بلعم به افتخار همسر تو ، وقتی می گوید نباید و نمی تواند در باره آینده صحبت کند . وقتی می گوید این طور برای من هم زندگی جذاب تر است .


آخرین قطره را هم به افتخار قیافه بیریخت تو که دیگر مرا نیمترساند .
این جوری هم بهم نگاه نکن.
حوصله ندارم ترا آتش بزنم .
پدرم بالای تخت ایستاده و فکر می کند دارد مرا بیدار می کند .
همانطور که وقتی دردل های چشمهای همسرت به سر می رسد ، لالایی می خواند و فکر می کند که مرا می خواباند.
برو خدارا شکر کن که مجبور نیستی این وسطها برای یک موجود هشت الهفت اسم پیدا کنی.


::::::::::::

ترس از تاریکی ، یعنی دیدن چیز هایی که نمی بینند .
یعنی باور چیز هایی که کم کم نامرئیشان می کنیم .

نمی فهمند که وقتی این ترس به بلوغ برسد و با لذت آمیخته شود ، چه معجونی می شود.

Sunday, May 15, 2005

می دونین چقدر زهرمار هست تو سرم واسه نوشتن ،
ولی که چی؟؟؟؟؟!!!!


:::::::::

آهان این خوبه :

صداتو
نگاتو
چشاتو
لباتو
اون پستوناتو
نوک ممه هاتو
چوچول بلاتو
کون و کپلاتو
کرک و موهاتو
پشم سیاتو
ریخت بگا تو
چیزم لاپاتو
بریم لواطو(!!!!!!تعجب کسشر سُرا!!!!!!)


آرش به تخم منی .
ذیس ، ایز ، ذ ، اردنری لاو
به خدا ، اردنری لاو
یو ، لاست ، یور ، اردنری ثینگز
به خدا اردنری ثینگز
.

Thursday, May 12, 2005



















روایت دهم:

من که از سرما در حال یخ زدنم ،
چرا باید پوستم رو به این و اون تعارف بزنم؟

Tuesday, May 10, 2005










روایت سوم :


اسباب بازی می خواهی؟
دوست داری با چه چیزی بازی کنی ...هوم؟
یاد آخرین لیس هایی که مادر میزد.
بار ها و بار ها
به اندازه دانه های سیاه نقش بسته بر بدنت .

بوی خون تازه تورا برد به دور ها
و حالا چیتای بالغی هستی ، و آزاد در دشت ها
-هان؟!
آرزویت برآورده شده .
هر چقدر که می خواهی زیر زبان و چنگال مادر بازی کن و کتک بخور، که زمان می گذرد .
یک چیتا چه می فهمد ، هر چقدر هم که فکر می کرد چه چیزی دارد این چیزی که بازی با برادر و شیر مادر و جای دندان هایش دلرد چیست که اینقدر ایمن و گره خورده است .

حتی اگر بارها برگردی به این روز های تفی ، بوی خون می بردت به دشت های دور
و آزاد در دشت ها
-هان؟!

خوب حالا که هستی
لوس باش و دوست داشتنی ومقبول
آری نتیجه طبیعی باش.

نگران نباش همیشه دلیل بزرگی وجود دارد که اول اسمش با خون آغاز می شود .
-آهان.

Sunday, May 8, 2005
















روایت دوم:

در این اوضاع احوال چه می کنی .فرض کن کسی با میخ نخاعت را بترکاند به قصد اینکه فلج شوی و ثابت نفس بکشی .عکس العمل ها مختلف است ولی نتیجه ها مشخص و فلزیس .گاهی اوقات برحسب اتفاق یا باد موافق یا هرگونه فرایند تصادفی دیگر پشت و رو می شوی .کیر در هرچه پر و پرواز بگو کی میمیرم .معمولا ازین جملات به میزان متنابه استعمال می کنی تا باور کنی هنوز آنقدر فلج نیستی که نتوانی خود را تمام کنی .زندگی روی یونولیت هم ویژگی های خاص خودش را دارد و به هر حال نوع خاصی از زندگیس!
در روایت های بعدی می بینی که اوضاع خیلی تخمیس ولی نه از این لحاظ

در انتهای شکسته شدن این جار ها به شکل ابلهانه ای به خود تلقین می کنی که گُل پدیده ایس نادر که گاها در بهشت ،شاید در رویا اتفاق بیفتد و من کنار یک سری خرت و پرت کر و کثیف و اسقاطی عجب ویو و منظره ای !


13 روایت از داستان لبخند لنگه کفش ها



روایت اول:

داستان از همین جا ها شروع شد . از همین ثانیه های موهوم . شما چیزی به خاطر می آورید؟
شما چی؟نه بغل دستیتان . آها.چیز بامزه ای نیس .مثلا همین دیروز بود که من باخودم فکر می کردم کاش شکم این خانوم یک راه مخفی داشت و ما میرفتیم و در کافی نت نت داخل شکمش چت چت چت می کردیم با یه دختر شکم برآمده دیگر.
تا به حال با پدرتان دعوا کردید . با روحش چی ؟ شما چی؟ نه بغل دستیتان نه ، خود شما.
تا به حال حس کرده اید که می خواهد وجودتان را تسخیر کند .

انگار که خانه خودش است و ...
تا به حال روح دیده اید؟
تا به حال با آنها بازی کرده اید ؟
تا به حال با آنها زمان سپری کرده اید ؟
از خودم می پرسم .

حق دارید . اگر ارواح گذشتگانتان ، برای یک بار شما را له می کردند ، می فهمیدید که من خزعبلات ادبی سرهم نمی کنم .


پدرم هم روزی جنگیده ؟


این وسط ها نام مادر جا ماند .مادر زن است و زن یعنی حیوان گریان یا خندان ؟
نمیدانم .
نوع خانگیس بیشتر تا مثل مرد وحشی تر .

مادر یعنی نیاز .
یعنی فاصله و قدم هایی که برداشته می شوند از سر نیاز با لنگه کفش های خندان !
گاهی چروک های دنیا بهتر از کمک فنر های ما عمل می کنند .
گاهی که چه عرض کنم !
پاییز یک افسانه نیست
قسمتی از طبیعت است .
قسمتی از طبیعت ما .
قسمتی که در آن همه چیز میریزد.
و از همه مهمتر ترسمان از پاییز.

می دانی کدام قسمت داستان است ؟
آن قسمت که فکر می کنی همه چیز را میدانی .
و راوی آرام میخندد و تو از لبخند زردش در می یابی که نه ! .
و سیگار روشن می کنی به افتخار دندانهایش

اصولا قسمتی از هر حرکت است .
قسمتی از تکامل .
قسمتی که توانسته ای در آن توجه طبیعت را به خود جلب کنی .
قسمتی که باید یواش یواش ،گنجشک های نقاشیت را بشماری .
همان هفت های در حال پرواز بین هشت کوه ها ،
وضعیت خیلی جالبی هم نیس، هر چقدر هم که احساس یا شعر یا ... بریزیم.
به هر حال این نیز بگذرد .

Saturday, May 7, 2005

حسین خیلی خسته بهم نگا میکنه و میگه
کاش خدا هر از چند گاه از آدما می پرسید می خوان ادامه بدن یا نه؟

Friday, May 6, 2005

گاهی باید یاد گذشته ها افتاد و به تاریخ خندید .
گویی ستاره های شب من زمینی اند .
شب ها ستاره ها
همبستر دوباره های شهره به انسان
در ماورای روزهای پر از روزمرگی
در تاری شب تاریک ،بی نشان
با ناله ای سیاه و نه خنده ای سپید
در خواب خفته اند.

تا من دوباره بگویم .
با ناله ای سیاه و نه خنده ای سپید
امشب چه بی ستاره به پایان رسید.

Wednesday, May 4, 2005

هدیه ای از سرزمین های شمالی رسیده...
گاهی وقتا چقدر ساده، چقدر زیاد خوشحال می شه شد.

Monday, May 2, 2005

یه سریال بود به اسم از سرزمین های شمالی
ژاپنی بود .
هر کی بتونه آهنگش رو برام پیدا کنه ، یه حال اساسی بهش می دم .
خیلی اساسی ها ، هر چی که بخواد
(خب حالا غیر از اعمالی که موجب استهلاک بکارتمان شود)
داشت از ترس هاش خرج می کرد و بطری رو می رفت بالا
خانوم کلاغ رو می گم
با اون جوش ها و خنده های بلوغش
دوست من عصبانیه
دوست من کنار من ایستاده و می خواد منو بکنه .
منو به دنبال تناقض های کوچیکم ذره بین بینی می کنه
بهش می گم چرا کمی فاصله نمی گیری
تا تمام وجودم بیاد تو قاب چشمات
پارادوکس ازین گنده تر
می خوام بهش بگم چراغ قوه بیاره تا ببرمش دم غار علی بابا
تمام طلا های آنتاچبل وجودم رو بهش نشون بدم .
بعدشم طبقه پایین تو تاریک خونه
اونجا که دروغ های بزرگ و کوچیکم صف کشیدن واسه بلیط سینما.
دو تا کتاب دست خانوم کلاغ بود مربوط به فیلم نامه نویسی
موضوع خوبی بود واسه شروع بحث
از جوش حدئقل بهتر بود
هان؟
شایدم به خاطر همین بحثی صورت نگرفت.
دوستم به من نگاه می کنه.
من به دوستم .
حانوم کلاغ میگه :خدا نمی تونه آدم ها رو نجات بده . اگه می تونست تو این جامعه آماری چند میلیون ساله
یک کوفت معنی داری دیده می شد . پس خودتون به فکر خودتون باشین.
من و دوستم پخی میزنیم زیر خنده و می گیم : غار غار ...غار غار
بعد من به زور دست دوستام می گیرم ، می برمشون سرسره بازی
تا بهشون بفهمونم که نیوتن چه آدم گاگولی بودی .
خانوم کلاغ از غرورش خرج می کنه و بطری رو میذاره کنار و به حرف های من گوش می ده.
مثل یه کلاغ شیفته یا شفته یا همین دیگه
ولی خوشبختی اینه که در این موارد من نه حرفی واسه گفتن دارم نه حوصله ای واسه شماره نوشتن .
کلاغ خانوم گفت :
من و دوستام ازین 16 ساله ها هستیم که سر 20 سالگی شوهرمون میدن.
بعدشم میگیم کون لقمون یا شون یا تون.
من و دوستم هم داشتیم خودمون رو با خدا نجات می دادیم که یهو مامورا رسیدن و ما بیخیال شدیم .
در نهایت هم کلاغه در حالی که داشت از بال و پرش خرج می کرد ، به خونش نرسید.

Sunday, May 1, 2005

آدم ها کاغذ های سفید و مرموزی هستند که ساده ترین راه حلشان .
جرخوردن است .
از اولشم می دونستم که بالاخره یه روز یه چیزی می شی .
البته فعلن که نشدی ولی خب می شی .
آقای اکسس دیناید به من رحم کن .
من یه مادر قحبه کون گشاد کوچکولوهستم .
حوصله ندارم پرکسی ست کنم ذرت و ذرت .
خیلی سرعت خوبه ...
به من رحم کن .
منو نخور ...بیا با هم دوس باشیم
منو نیگا کن خیلی وقته عکس بد بد نذاشتم این تو.
بوس بای.

Saturday, April 30, 2005

مثل این میمونه
که به رفیقت بگی اگه امشب پیشم نمونی ، می کنمت .
اگه تعمیرم نکنی ، خرابت نمی شم.
اگه قرصامو نیاری ،اینقدر قرص می خورم که بمیرم.
اگه امشب جسدم رو نرسونی کنار دریا ، خودم رو غرق می کنم.
اگه کلید اتاقتو بهم ندی ، بهمش می ریزم.
اگه اینجوری منو پشت در نگهداری ، در رو روت قفل می کنم.
اگه اینطوری بهم زل بزنی ، نمی تونی منو درست ببینی .
اگه جیب هام رو بگردی ، دیگه دستت به اون شکلات هایی که از جیبم در میارم ،هر از گاه بهت می دم نمی رسه .

شاید ابلهانه باشه ولی کاملا درسته.

Friday, April 29, 2005

دلتون می خواد یکی از وبلاگ های قدیمیمو بخونین.
من با این وبلاگم بیشتر از تمام وبلاگ هایی که در طول تاریخ داشتم حال می کنم.
البته اینو با کمک شاز نوشتم .
شاعر شعر ذغال
طبق آخرین اخبار واصله از فلسطین اشغالی
در مقابل قتل یک کودک چند ساله در نوار فریدون
7 فلسطینی جان بر کف در یک عملیات انتهاری یا انتحاری یا انتر هاری شرکت کردند .
در این عملیات 1اسراییلی صهیونیست به هلاکت رسید و دو صهیونیست دیگر زخمی شدند.
14 فلسطینی دیگر شهید شدند و 80 فلسیطینی زخمی ، که حال 27 نفر از آنها وخیم گزارش شده است .

پ ن : در همین حاشیه سحنگوی وزارت امور خارجه ایران هرگونه کسخل بودن این فلسطینی های کسخل راتکذیب کرد .

Thursday, April 28, 2005

دهکده خاصی که درباره آن بیشتر توضیح خواهم داد و مردمانش سه سه ای می شمارند .
صفر یک دو
ده یازده دوازده
...

بله : آیم پلی
آ نور وانت کرَکِر اُر انی ثینگ الس...اَکی مسدر کیروانا؟

Wednesday, April 27, 2005

نه تنها بیخیالت دلچسب نیس بات آلسو رو اعصابه .
یا خودتم تردید داری یا اینکه
ما مثلا خیلی نفهمیم؟
می بینم روزی رو که تارانتینو اسلحه در دست
ایستاده بر منبر ، پیش نماز مومنین نشسته در روبرو
نماز جمعه برگزار می کنه و فریاد می کشه ،
پشه کش من حناییِ ه
سر کچلش طلاییِ ه
می زنم زمین هوا میره
نمی دونی تا کجا میره
من این کیر و نداشتم
شمع تو حرم گذاشتم
آقا به من عیدی داد .
یک دول فسقلی داد .

ازین جا به بعدشم کوانتین لب می زنه و خانوم شیواری بدون اینکه ساز و کس باز و گوش های در حال پروازش معلوم بشه .
می خونه که :


There's a nail in the door
And there's glass on the lawn
Tacks on the floor
And the TV is on
And I always sleep with my guns
When you're gone

There's a blade by the bed
And a phone in my hand
A dog on the floor
And some cash on the nightstand
When I'm all alone the dreaming stops
And I just can't stand

What should I do I'm just a little baby
What if the lights go out and maybe
And then the wind just starts to moan
Outside the door he followed me home

Well goodnight moon
I want the sun
If it's not here soon
I might be done
No it won't be too soon 'til I say
Goodnight moon

There's a shark in the pool
And a witch in the tree
A crazy old neighbour and he's been watching me
And there's footsteps loud and strong coming down the hall
Something's under the bed
Now it's out in the hedge
There's a big black crow sitting on my window ledge
And I hear something scratching through the wall

Oh what should I do I'm just a little baby
What if the lights go out and maybe
I just hate to be all alone
Outside the door he followed me home
Now goodnight moon
I want the sun
If it's not here soon
I might be done
No it won't be too soon 'til I say
Goodnight moon

Well you're up so high
How can you save me
When the dark comes here
Tonight to take me up
To my front walk
And into bed where it kisses my face
And eats my head

Oh what should I do I'm just a little baby
What if the lights go out and maybe
And then the wind just starts to moan
Outside the door he followed me home
Now goodnight moon
I want the sun
If it's not here soon
I might be done
No it won't be too soon 'til I say
Goodnight moon
No it won't be too soon 'til I say
Goodnight moon






###

عجب وضعیتیه.
میری تو دستشویی می بینی یه سوسک داره واسه خودش تسبیح می چرخونه.
چندشت میشه و با اعصاب خوردی بیخیال شاشیدن میشی و میگی : کیرم دهنت.

بعدازظهر خواب همون سوسک رو می بینی رفته تو شرتت داد می زنه : کجاس اگه راست میگی؟
می خوام ساخ بزنم.

خوب شد نگفتم : کیرم لاپات