در یک روز ختم به ان چه گذشت .

Monday, April 17, 2006

سر صبح تو خیابون متوجه اولین دختر تو راه شدم که به طرز عجیبی به پاهام داره نگاه می کنه، با اعتماد به نفس یه دست کشیدم دیدم زیپم بستس و رشید خان هم که خب خواب تشریف دارن ،گفتم باز هم توهم زدم . با مشاهدا دومین و سومین دختر که مر کز توجهشون همون جا بود ، یادم افتاد که پاک پاکم بابا ، لابد از خوشتیپیه.
به سلامتی وارد دانشگاه شدم .دیدم نه بابا مثل اینکه قضیه جدیه دوباره دست کشیدم دیدم زیپم بستس و مار هم تو قفس لالا کرده یه نگاه مختصری هم کردم خیلی کوتاه طوری که مثلا خودم از خوشتیپی خودم غافلگیر نشدم بابا . بازم چیزی نفهمیدیم .
حلاصه از سه کلاس به یکیش قناعت کردم و زدم بیرون ، .
نگاه چند تا پسر هم جلب شده بود . دخترا هم یکیشون می خندید واونیکی نگاهش رو می دزدید . وضعی بودا . خلاصه یه جا دیگه کاملا خم شدم و نگاه کردم دیدم بله .این پیپ وامونده که تو جیب شلوار جینم چپونده بودم به نظر یه کیر 30-40 سانتی میاد که یه مسیر سخت رو برای شق شدن انتخاب کرده و تازه سرش هم تصمیم داره که شلوار رو پاره کنه .خلاصه درآوردمش بنده خدا رو . خودم هم خندم گرفته بود. آخه یه لباس کوتاه هم پوشیده بودم چی بهش می گن کمر کس پتی ، کمر کرستی ،یه همچین چیزی و واقعا تابلو بود .
رسیدم خونه رفتم بالا دیدم بیکارم یه کف دستی بریم که خدا را هم خوش بیاد . خلاصه بعد نیم ساعت اعمال شاقه که رشید خان رضایت به قیام داده بودن در اوج خوشبختی یهو یه کلاغ اومد تو تراسمون نشست و برو بر منو نگاه می کرد . انگار مثلا من مادرش رو گاییدم .منم در تراس رو باز کرده بودم که بوی سیگار نمونه . یکم یورتمه نزدیک شد و بال و پرش رو خاروند. حالا من موندم بخندم ، بزنم .خلاصه دیدم نگاه می کنه پررو . یه سر و صدای مسخره ای از خودم در آوردم . همینطور که نگاه می کرد سرش رو کج کرد . تخمشم نبود . خلاصه همچین که خوابوند رشید خان رو قر قر کنان پرید رفت .انگار مسئول محیط زیست بود یا دبیر انجمن حمایت از اسپرم های بی پناه .
یهو داداشم اومد .جم و جور کردم در حد لازم و چند دقیقه بعدش هم مامان .حالا یکی باید می رفت نون و نوشابه می خرید داداشم که از خودم کون گشادتر ، مامان هم که دلپیچه گرفته بود موقتا ، لباساشون تنشون بودا ولی... خلاصه آخر تک آوردیم و مامان دیر آورد ولی با کولی بازی نهایتا منو فرستادن .
اه ریدم به این شانس.
حالا با این حال خسته و زار بعد از اون همه تلاش بی نتیجه پاهام رو باید بکشم رو زمین .
یه نفر رد شد و بهم نگاه کرد انگار . سریع تمام جوانب رو بررسی کردم .ok بودم. خندم گرفت.
تو راه برگشت از مغازه داشتم میومدم بیرون یه کلاه کابویی بزرگ دیدم تو هوا . از کنارش که رد شدم دیدم یه دختر کوچولوی مامانی یه کلاه سرش گذاشته بود که دقیقا برابر حجم خودش بود . اینقدر خوشگل و خوردنی بود . هنوز داشتم نگاهش می کردم که دیدم به دختر ان ترکیب کنارش داره لبخند می زنه . انم گرفت .
برگشتم خونه تاشب خوابیدم .شب پا شدم . این داداشم انگار نه انگار کنکور داره . من هیچی بهش نمی گم قالبا . ولی بهش گفتم اینبار :اگر می بینی جلوی من هر گهی می خوای می خوری و هیچی بهت نمی گم چون به نظرم خودت باید بفهمی ، ولی پس فردا که کنکورت رو ریدی ممکنه سر خودتو همه قر بزنی ، من اون موقع هم تخمم نیس اگه بند کنی به من ولی اگه از من می شنوی یکم همین الان سعی کن بفهمی . اینقدر هم گه خوری نکن جووون ، من بدم میاد از نصیحت کردن .
بهم گفت :
اگه نصیحتم نمی کنی از هیچ ایده لوژی خاصی ناشی نمیشه ، نصیحت نمی کنی چون حال نصیحت کردن نداری.
تو حال حرف زدن با من رو هم نداری .


سیگارم رو خاموش کردم و رفتم دستشویی و درحالی که می ریدم به
وقایع امروز فکر کردم .