گهگاهی

Thursday, January 5, 2006

گاهی زندگی بوی نم می گیرد .
گاهی مانیتور انگار که بخار گرفته ،تار می شود .
گاهی اول از خانه میزنی بیرون سپس به دلیلش می اندیشی .
گاهی رویا ها محصور می شوند در تنگ های بلوری براق .
گاهی سینما ها مجانی می شوند در سطح شهر .
گاهی آقای پلیس سوت می زند و همه همزمان سرفه می کنند .
گاهی هم همه باهم چتر ها را باز می کنند انگار موتور خیابان نقص فنی پیدا کرده باشد و همه در حال سقوط باشند .
گاهی ساعت ها و عقربه هاشان رشد می کنند .
گاهی خیابان ها کوتاه می شوند .
گاهی پول هایم تمام می شوند و چوب خطم پر و سیگار هایم مگنا .
گاهی چراغ های راه به شکل مبهمی جفتگیری می کنند .
گاهی مقیاس ها می خندد .
گاهی رهگذر ها غیب می شوند .
گاهی شهر تنها میماند .
گاهی ماهی گیران انگشت هایشان را طعمه می کنند .
گاهی ماهی ها با دهن کجی آدامس هایشان را می جوند .
گاهی دنیایت منجمد می شود از بالا .
گاهی بهشت را بین پاهای دختری نا شناس در کافی شاپی تنگ قسمت می کنند.
گاهی دختر های خوب قلب های خود را برای پیوند به بیماران هدیه می کنند .
گاهی هم انگار که قبلا نوک سینه هاشان و گوشت باسنشان .
گاهی اگر به خانه بر گردم خانه ام را اشغال کرده اند یهودیان بی خانمان با قیافه های کلاسیکشان .
گاهی با جوراب هایم می توان یک داستان پست مدرن جنایی ترتیب داد .
گاهی با مو هایم در کوچه هایی مملو از پنجره آشپزخانه می توان از هوس شوید پلو هلاک شد .
گاهی دنیا ناخودگاه-درجه میچرخد ، من چرا اینطرفی می روم
گاهی زمین گرد است ،خب چه فرقی می کرد ازان طرف می رفتم.
گاهی در آینه عکس پدر را می بینم .
گاهی به همه مشکوکم از رمین و زمان و نبات و حیوان و آب و باد و آسمان و انسان و انسان و انسان و...
گاهی له له می زنم برای انتقام با زبانی دراز مثل سگ های حشری گوش نبریده .
گاهی حسرت قدرت پروردگاری در وجودم می پیچد .
گاهی اره برقی های اتاق های تاریک و صلیب های برافراشته آسمان خاکستری را در ذهنم را نمی توان شمرد .
گاهی تصویرم بر محور خیابان قدم می زند آرام ولی دستهایم روی گوشهایم است و از صدای جیق هایم در حال کر شدنم .
گاهی هم بر عکس تصویر فوق الذکر ثابت و خندان در کنار رهگذران متعجب ، در حال پرواز هستم با تمام آدمها.
گاهی تختم انقدر فنری است که نگو .
گاهی مثل یک شیطونک ایده آل تنها نیاز به یک نیروی کوجولو دارم .
گاهی چون دودی که در کارتون ها نماد بوی غذاس پر می کشم در سوراخ بینی ها .
گاهی همزمان از اسپیکر ها نوای اغواگر پری های دریایی می آید .
گاهی تنها رویداد قابل توجه دنیا هستم . اهههِم
گاهی چرا اینقدر دور افتاده ام
گاهی از ته دل می خندم فاطی جک های بی مزه تان .
گاهی ار ته ما تحت جلوی گریه کردنم را می گیرم .
گاهی هم البته به نفع کارخانه های محروم دستمال کاغذی سازی می ترکم دیگر .
گاهی می بینیدم و می گویید عجب مغرور خودشیفته خود خواهی که حق دارید گرچه حق با من است .
گاهی می گویید چه کسخل بامزه ای و شاید چه خوش سرو زبان
گاهی هم چه زبر و خشک و چه غیر اجتماعی و منزوی
گاهی هم حتی دیده شده چه دخترگریز و چه کسلیس وچه وابسته و چه غیر متعهد
گاهی به همین راحتی تکلیف آدم رو هوا می ماند با واژه ها و زبان و آدم ها و آینه و تخم هایش
گاهی شیواری و کتیل و نورا جونز و جف باکلی
گاهی مگادث و پینک و تام یورک و کرت کوبین و دفتونز و مرلین منسون و تول و غیره
گاهی هم "دنیا دیگه مثل تو نداره نداره نمی تونه بیاره " بله ، تازه اسمش هم بنیامین است .
گاهی باید دست تکان داد و انگار چیز غمگینی در آدم می لرزد
گاهی از جنس ترس است یا فراموشی یا هردو
گاهی حس می کنم تمام نانوغم ها و میکرو غصه هایم از همین دو کلمه مذکور ناشی می شود
گاهی حتی از هم مستقل نیستند .
گاهی من هم بازی ریاضی طرخ می کنم شاید
گاهی هم انگشت به دهان مسائلم را از روی راه حل هاشان نمی توانم حل کنم .
گاهی معما ها با جواب و بی جواب به زمان نیاز دارند .
گاهی انسانها را باید در کنار هم چید .
گاهی باید در ظرف تنهایی رید .
گاهی باید گرم باشیم و جمع گرچه منظور من تنها از نیاز من ناشی شود .
گاهی باید بعضی از وسایلم دور بریزم یا حدئقل در انبار بمانند وسائل برای روزی که بخندم با یاد این مسائل .
گاهی می توان بینهایت سطر بی ربط و با ربط را با گاهی شروع کنم و خیال خودم را راحت کنم از هر تناقضی
گاهی هم خب خسته شدم ، باید بروم.