شام آخر

Saturday, November 7, 2009

من می دانم
تو عاشق شده ای

آن شب طولانی را که باز نمی گردد

آن جام را
که پر و خالی می شد و
جرعه جرعه به رگ هایت جاری می گشت
بویی که تلخیش هزار جان شیرین
اوم
آری می ارزید .


آن وسوسه را
که دندان هایت را بر لبت می فشرد
چشمانت را می بست بر هرچه قاب
دستانت را می گشود از هر چه زنجیر

پر کشیدن رخوت از خانه
دیوار ها
خنکای سرامیک که بر پوستت می لغزید


آن بدن را که بی تاب رسیدن
آن بوسه ها که تشنه چشیدن بود

آن دست را که بی بهانه کجا می دوید
این دست را که هوس را بر پاهایت بالا می کشید

آن همه تنگنای بی انتها را برای غلتیدن
آن همه تنگنا
برای سپردن تن به سنگینی ها
برای رها کردنش .

تار هایی که می لغزید
کلماتی که خوانده می شد
فریاد هایی که در اضطرابت خط می خورد
لباس هایی که فرو می افتاد
آغوشی که می فشرد

تخت آواز ناموزونش را خواند
و نقطه در انتهای سیگار نشست .


و مهتاب

ماه را دیدم در چشم هایت
می تابید بر قماری تاریک
زمان
و تو


می دانستم که عاشق خواهی شد
عاشق خواهی مرد

آن شب کوتاه را
که هرگز برایت دوباره طلوع نخواهد کرد .


پ ن : تقدیم به آن صدای لرزانت که
یک لیوان آب خواست .
و دستت که مرا از رفتن باز داشت .