داستان شماره 26487

Wednesday, July 30, 2008

رخت هایش را روی طناب پهن کرد .دست هایش را با پشت دامنش پاک کرد و از جایی نا معلوم در لباس هایش یک پاکت سیگار و یک فندک درآورد . مو هایش را پشت گوش هایش بند کرد و به سمت کاسه لباس ها رفت . خورشید از میان ابر ها پیدا و پنهان می شد .هنوز یک لباس بلند و سفید باقی مانده بود .در حالی که سیگار بین لب هایش بود کاسه را زیر بغلش جا کرد و به آن سوی حیاط رفت .صدای زنگ تلفن می آمد. باد کم کم شدت می گرفت و لباس ها را آرام بلند می کرد . زنگ ها را نشنیده گرفت و با نگاهی کلافه دنبال یک گیره روی طناب ها می گشت . آفتاب ظهر تابستان بود و باد شرجی از میان لباس ها می گذشت و رطوبت را به سمت صورتش پرتاب می کرد .دو گیره قر مز و نارنجی روی یکی از لباس ها بسته بود. دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. کاسه را روی زمین گذاشت و به سمت خانه رفت .مو هایش را دوباره پشت گوش هایش بند کرد و بر سرعت گام هایش افزود . جلوی در پک محکمی به سیگار زد نگاهش را به سمت حیاط برگرداند . لباس ها مشوش به نظر می رسیدند . به ذهنش رسید که دفعه بعد لباس های همرنگ را کنار هم آویزان کند . هوس خواب در چشم هایش دیده می شد . پیراهن سفید هنوز سر جایش روی طناب آویزان بود . صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد .با بی حوصلگی دست هایش را با پشت دامنش خشک کرد دم پایی هایش را در آورد و در را پشت سر خود بست .
لباس ها در توالی باد آرام تکان می خوردند . خورشید به وسط آسمان رسیده بود . در حیاط باز شد و پای برهنه به سمت کاسه رفت. کاسه را زیر بغل زد و با پشت استینش اشک هایش را پاک کرد . کاشی ها داغ بودند . کف پاهایش می سوخت .نگاهی به در حیاط کرد . هوا بیرون از خانه واقعا گرم بود . خم شد و شیر اب را باز کرد . صدای آب سکوت کلافه کننده حیاط راشکست .
با دقت کاسه را شست . آب به زیر پاهایش رسیده بود .بلند شد و نگاهی به پا های سفید خود انذاخت . آب ها حفره های میان نقش کاشی ها را گرفته بودند و به سمت نا معلومی حرکت می کردند . دلش می خواست با صدای بلند گریه کند . به خانه برگشت .