داستان بامداد بیست و چهارم آذر ماه

Wednesday, January 17, 2007



اگر ازمن بپرسید با آنکه نمیدانم اما جوابم مثبت است . ولی با تمام نادانی و لجاجتی که می توان در چشمان یک دختر شانزده ساله پیدا کرد قاطعانه گفت :نــه !!!
در کنار جدول بزرگراه نشسته بودیم انگار که از سرما مچاله شده باشیم و کامیون ها رد می شدند . کامیون ها بزرگ بودند ازسر پیچ که فاصله چندانی هم نداشت ناگهان با آن چراغ های بزرگ که مانند چشمان یک...کامیون ها مثل غول بودند . ما کنار هم بودیم ، تنها و آن سوی بزرگراه سطل آشغال بزرگ و زرد رنگی در نور ماشین ها خاموش و روشن می شد .
گفت نـه ! و بیخیال از سوال من دستانش را نشان داد و ادامه داد که دستانش را یکبار با دستان یک رفتگر مقایسه کرده و خیلی کوچک تر بوده . سپس دست هایش را به رفتگر نشان داده و وقتی او می خواسته دستهایش را بگیرد تا دم در خانه دویده است .
نمی دانم اما کهنگی خاصی در موهای مشکی اش بود آنهم برای دختری با این سن و سال کم، اصلا نمی فهمم در این تاریکی چهره را نمی توان تشخیص داد بعد من گیرداده ام که مو هایش کهنه است!!!( البته ماشین ها که رد می شدند گاها موهایش به خصوص آن چند تار مویی که روی صورتش ریخته بود با جلوه ای متفاوت می درخشیدند .)
می گفت : میدانستم که زمستان ها وقتی پدر ماشینش را در پارکینگ می گذاشته گربه سیاه سفیدشان ( گفت که گربه اسم نداشته و یک روز هم که خواسته برایش اسم بگذارد چیزی به ذهنش نرسیده.) میرفته و زیر ماشین دراز می کشیده . با یک هیجان خاصی هم کش آمدن و دراز کشیدن گربه ها را توضیح می داد. می گفت یک شب پدر حوالی ساعت 1 به خانه برگشت و با آنکه دیروقت بوده هوس می کند گربه را ببیند .می گفت هرچه تلاش کرده نتوانسته مقاومت کند و با هزار بدبختی آرام در را باز کرده و رفته پایین به سمت پارکینگ اما به آنجاکه رسیده دیده پسر همسایه ایستاده و دارد سیگار می کشد و با ناراحتی خیلی سریع برگشته . اینطور که می گفت خیلی اعصابش خورد شده بود و ادامه حرف هایش در هیاهوی چند کامیون گم شد ....و اینکه تقریبا بدترین خاطره کل عمرش !!! می باشد. من هم گفتم اوه !
که گفت نه ! یک دفعه رفنه بوده خانه خاله اش ...
اگر او از من می پرسید من می گفتم نه؟
نه من نه نمی گفتم اما خب زندگی آدم ها با آدم ها فرق می کند. چیز هایی که دیده اند یا شنیده اند . شاید من احساس می کنم چیزی را ازدست می دهم و او اینطور فکر نمی کند و شاید برایش مهم نیس نمی دانم .
می گفت با پسر خاله اش کنار پنجره سیگار می کشیده که دستشان می خورد به گلدان و گلدان می افتد پایین در کوچه .و همه برگشته بودند و به بالا نگاه می کردند که پسرخاله اش دستش را گرفته و او را از پشت پنجره دور کرده . در عین حال کمی سینه اش را خیلی ناشیانه دستمالی کرده بود.بعد هردو ساکت شده بودند و این سکوت یکجوری بوده که او احساس خیلی بدی کرده است ، خودش می گفت احساس خفگی .
و احساس می کرده هنوز هم آدمهای کوچه دارند سکوتشان را تماشا می کنند!
ماشین ها هنوز هم رد می شدند و من فکر می کردم که من هم یک روزی همین طور قاطعانه جواب سوال ها را می دادم . نفهمیدم که کی خمیازه و کش و قوس لب و لوچه به هنگام جواب دادن عادت شد.
گفت که چشم هایم را ببندم و خیلی سریع از بزرگ راه رد شوم . می گفت اگر خیلی تند بدویی بعید است با ماشین ها تصادف کنی .نزدیک پیچ بود و ماشین ها خیلی سریع با آن چراغ هاشان دیده می شدند و هنوز لحظه ای نگذشته از کنارت رد شده بودند . هنوز من و من می کردم که چشمانش را بست و ودوید سمت بزرگراه.
من با تمام بهت شاهد بودم که ظرف مدتی کوتاه به آن سوی بزرگ راه رسید و آن طرف پایش به جدول گیر کرد و به زمین خورد. آمدم به آن سمت بروم . ماشین ها و کامیون ها امان نمی دادند .یکی پس دیگری. وقتی به آن سمت رسیدم اثری از دختر نبود .
نگاهی به دست هایم کردم . چند تکه کاغذ مچاله روی زمین افتاده بود و در امتداد بزرگراه ، سطل اشغال های زرد رنگی که در عبور نور ماشین ها روشن و خاموش می شدند .