دست نوشته های من و باب

Friday, April 7, 2006

سارا و سهند باهم خواهر و برادر بودند .سهند در باشگاه بدن سازی سر کوچه به بر و بازو هایش می رسید .و سارا در این مدت خانه را تمیز می کرد .تا اینکه پدر و مادر و سهند هم می رسیدند خانه . وغذا معمولا خورده بودند پدر و مادر یا با بی اشتهایی لقمه ای بر می داشتند .و سهند خیره نگاه می کرد که با چه آرامشی سارا امشب هم غذایش را می خورد .انگار سالها وقت هست برای غذا خوردن .صدایی از اتاق خواب نمی آید .پدر و مادر خوابند.سهند می گوید:" سارا چه طور شده هیکلم ؟الان دو ماه دارم فشرده روی سر شونه هام کار می کنم ."
سارا می گوید : "عالیه !"
و می رود سمت اتاقش .سهند به طرز قدم برداشتن های سارا نگاه می کند.سارا در اتاق را می بندد.سارا عروسک هاش را روی کمد مرتب می کند . سهند می رود جلوی تلوزیون و همانجا خوابش می برد .
سهند و سارا با هم هنوز هم خواهر و برادر هستند .

مادر چند سال بعد می میرد .زندگی کمی بی رنگ تر می شود نه به خاطر بازو های کنده شده عروسک های سارا.همه بی خیال به نظر می رسند.سارا چاق شده .سهند استاد بدن سازی .تلوزیون هم هنوز برنامه کودک پخش می کند .علیرضا نام یکی از دوستان های سهند است .چند روز پیش از دست پخت سارا سر سفره تعریف کرد و قرار شد سارا برای خواهر علیرضا یک عروسک بخرد .علیرضا چند روز بعد ازین شهر خواهد رفت .بهر حال سارا در حال گرفتن گرد روی آینه قدیس .سهند وارد خانه می شود و سلام می کند .
سارا بعد از احوال پرسی .می گوید : تو این همه به هیکل ملت می رسی .می تونی منم لاغر کنی " .
پدر هم وارد خانه می شود و به سرعت احوال پرسی می کند و می رود سمت اتاقش .
بیچاره به دلایلی رویش نمی شود خیلی جلوی سهند بایستد.سهند خنده اش می گیرد .سارا جویا می شود: اتفاقی افتاده جدیدا؟
سهند همینطور که می گوید نه ،زنگ موبایلش به صدا در می آید.سارا غذا را می آورد سر سفره .سهند به اتاق خواب پدر و مادر مرحوم خیره است .رو به سارا می گوید:" بشین من می رم بابا رو صدا می کنم ."
سر شام هم سارا به هردوشان نگاه می کند و خنده اش می گیرد.
پدر می گوید :"به چی می خندی؟"
سارا :" نمی دونم".
و به سهند نگاه می کند .سهند می گوید :" چیه به من نگاه می کنی منم نمی دونم ."
پدر بی هوا می پرد وسط و می گوید : "پس حالا که اینجوریه .منم که اصلا نمی دونم"
و نا گهان صدای خنده هر سه شان اتاق را بر میدارد . همه به هم نگاه می کنند و با صدای بلند می خندد .

چند روز بعدسارا تصمیم می گیرد برود لباس بخرد.
اول صبح جلوی آینه در حالی که موهایش را مرتب می کند و به سهند یادآوری می کند امروز ظهر برای ناهار خانه نیاید .بلند می گوید : "یادم باشه چند تا عروسک جدید بخرم . یکی هم برای مریم خواهر علیرضا ."
سهند می گوید : "آخ علیرضا دیشب رفت . ایکاش یکم زودتر می گرفتی.البته ، آره فکر کنم یک عروسک گنده پشمالو هم باهاش بود .آره " .
سارا می گوید : "مهم نیس ."

چند ساعت بعد سارا به خانه باز می گردد. خانه خالیس .نه کسی خانه است نه غذا آماده.سارا نگاهی می کند به در و دیوار خانه و دوباره بیرون می رود .
ساعت یازده شب است و سهند داخل راه رو قدم می زند .سارا وارد خانه می شود با سلام مختصری به سرعت به اتاق خود می رود .سهند به طرز قدم برداشتن های سارا نگاه می کند.سارا در اتاق را می بندد . نگاه سهند به در خیره باقی می ماند .کنترل تلوزیون را بر می دارد و تلوزیون را خاموش می کند و به سمت اتاق سارا می رود .همین طور که به طرف اتاق میرود بلند بلند می گوید :"شاید سارا تپلوی من خورده زمین و مانکن های مغازه ها بهش خندیدن و سارا ناراحت شده و رفته یک گوشه واسه خودش گریه کرده ."
در همین بین در را بی هوا باز کرد وبه سمت سارا رفت که سرش را روی تخت گذاشته بود .سارا سرش را بلند کرد وخود را بغل سهند انداخت و زار زار گریه کرد. با صدای بلند برای چند دقیقه اشک ریخت . کمی که ارامتر شد سهند گفت ":خب بلند شو لباس هات رو بپوش ببینم بهت می آد یا نه."
سارا همانطور ادامه داد :" لباس نخریده ام".
- عروسک چی؟
-اونم نخریدم . می خوام همین قدیمی ها را به هم وصله بزنم . تازه با مزه هم میشه .
- نه ! چند تا عروسک جدید هم بگیر ، اصلا باشه خودم برات می گیرم...حالا نمی خوای بهم بگی چت شده .
- برادر یکی از رفیقام مرده .
- اِه کدومشون؟
- .سارا ، همون تپله
- کی؟
- دیشب
- اونوق تو هم خیلی ناراحت شدی .
-تنها کسی که داشت همون بود . می فهمی الان چی میشه ؟
- ظاهرا تو از خواهره هم ناراحت تری شیطون؟
- اه خفه شو .
- خب راستی یه فکری هم باید به حال اندام متناسبت کنم، وگرنه می ترشی رو دستمون ، تو بغل من جا نمی شی از فردا...
- چقدر تو لوسی...
صدای پدر آنها را به خود می آورد . سارا ، سهند، بیایان امشب شام گرفتم .