Sunday, May 3, 2009

یک لحظاتی هستند
که یاد تمام معشوقه هایم می افتم.

منظورم آن دختر هایی هستند که در زندگیم بودند
و واقعا دوسشان داشتم
عاشقانه .

دلم می خواهد تک تک شان را برای لحظاتی کوتاه در آغوش بگیرم
صورتشان را ببوسم.

ببینمشان که روبراه هستند
خوشحال و خندان
به آرزو هایشان رسیده اند
از زندگی راضی هستند

یک داستانی نوشته بودم یک بار
آنقدر طولانی بود که هیچ وقت حوصله نکردم تایپش کنم

در پایان
شخص اول داستان
در تب می سوزد و هذیان می گوید
در رویا می بیند که در دریا می افتد
در آب سرد پایین و پایین تر می رود
در کف دریا تمام معشوقه هایی که داشته را می بیند که در دو ردیف ایستاده اند
می خواهد هر کدامشان را در آغوش بگیرد
ولی آنها همه با یک جست دست نیافتنی ایستاده اند
در لباس هایی فاخر و زیبا
به او خوش آمد می گویند.
و او را به سمت جلو هدایت می کنند
به سمت تخت سلطنت
نزدیک تر که می شود
کودکیش را می بیند که روی تخت نشته
یک تاج طلایی بر سر دارد و به او لبخند می زند .

یادش افتادم .

2 comments:

من کاملا متوجه منظور شما شدم. خود من دقیقا همچین احساسی رو تجربه کردم. باور کنی یا نکنی کاملا یاد گیلورد افتادم وقتی که نوشته ت رو خوندم. اما دوست من. ضعف اعتماد به نفس باعث بروز این حس می شه. من نسبت به هر چیزی که بی تفاوت باشم، نسبت به مساله اعتماد به نفس فرزندم بی نهایت حساسم. چون خودم از این مشکل رنج بردم و می دونم یعنی چی. نظرت رو پاک نمی کنم. چون کاملا درسته. شاید جواب من خیلی قانعت نکرده چون من قلم شیوایی ندارم. فقط این رو بدون تمام تلاشم اینه که دخترم در آینده به کارهایی که کرده افتخار کنه. و اون حس گند رو نداشته باشه.

ma inja miaim sargije migirim...