Sunday, October 31, 2004

با دندون چنگ زدن به تمام داشته ها و نداشته ها

اونقدری که بگا بدیشون

بهم نگو همش همینه.






Saturday, October 30, 2004

دنیای عجیبیه

با اینکه اینهمه اتفاقای ضایع و عجیب و اکستریم و چه بدونم کم احتمال توش رخ می ده که هر سیم ثانیه باید شوکه شی ول بازهم عادی و یکنواخت به نظر می آید.

نه؟
این رادیو کهنه هم شده اسباب حال گیری ما.هفتاد و هشت سال عمر کرد.از سرطان سیگار مرد.مثانه وپروستاتش نابود شده بود.یک شب قبل از اینکه بمیره من تو بیمارستان پیشش بودم.چه نگاهی داشت.گرچه به ادامه ی زندگی امیدی نبود ولی هنوز هم سیگار می خواست.چقدر ناتوان شده بود.چقدر کلافه شده بود.وقتی حرف میزد انگار می خواست کوه بکنه .چقدر بابابزرگم مغرور و کم حرف بود.

چقدر تنها بود.مجبور بود صب تا شب قیافه ایکبیری ننه بزرگم رو تماشا کنه که یکبتد زر میزنه.تو نگاه های آخرش یه چیزایی بود که تازه دارم می فهمم.چرا اینقدر امشب دلم برای بابابزرگم تنگ شده؟ اونم منیکه اگه همین امشب ننه بابام بمیرم یک ابسیلون تخمم نیست.بابابزرگی که به دکتربازی نوه هاش کاری نداشت.اصلا محل هیچ کس و هیچی نمیذاشت.وقتی جوون بود توده ای بود و چند سال تو شوروی و اینور اونور بود.یه مدت هم زندون رفته بود و بعد آدم شده بود.حقوق بازنشستگیش خیلی کم بود ولی تا قرون آخر پول مراسم ختم و هفت و سه و چهل وخلاصه پول تمام این جنده بازی ها رو هم خودش داد.یه بساط داشت پر از چوب سیگار و عقیق و این کسشرا که من همیشه توش فضولی می کردم و اونم همیشه از دستم شاکی بود.با اینکه واسه خودش کلی کافر بود ولی از وقتی من چشم باز کردم موقع اذون داشت نماز می خوند.انگار به این نتیجه رسیده بود که خدا نفهم تر ازاین حرفهاست.آخ نماز که می خوند من چه حالی می کردم.شب تا صب هم تو رخت خواب سیگار می کشید و رادیو گوش می کرد.این آخرا رادیوش هم خراب شده بود داد به این بابای عوضی ما که درستش کنه .بابام هم اینقدر پشت گوش انداخت تا طفلک مرد.مطمئنم شب تا صب بی رادیو خیلی بهش سخت می گذشته.اه کیر تو روح بابام.نمی دونم چرا اینجوری براش بغض کردم.

تو اون نگاه های آخرش یه چیزایی بود که حالا رو اعصابم رفته.

Friday, October 29, 2004

صبحها که یکی روحم رو تو جسمم جا می زنه

اون موقع که معلوم نیست میمیرم یا میمونم

وقتی که از ترس چشمام رو می بندم ولی باز همه جا رو می بینم

به چی فکر کنم خوبه؟به چی بخندم خوبه؟



پ ن :داشتن مشکلات متفاوت و غیرقابل باور هم از تخمی ترین مصائب است

ولی به شدت لذت بخش




Thursday, October 28, 2004







سخنی از سوتین خونی

دیگه قهرمانی توم نمونده

همه یا مردن یا جنده شدن



عجب خنده بازاریه
هرچی بیشتر به ابعاد شخصیت اَنم پی می برم بیشتر با خود خودم حال می کنم.یا شایدم برعکس



نیاز نوگلان روشنفکر ایرانی:

عروسک های خوش آوازی که به اندازه یک باطری کار می کنند



:انجمن بازیافت عروسک های مستعمل

Wednesday, October 27, 2004







اه اه چقدر از سمبولیسم عمیق بدم می یاد یا خوشم می می آد

مثه وقتی که تو تنهایی اتاق می چسی،بعد نفس هات دقیق و دقیقتر می شن

Tuesday, October 26, 2004











سرطان پاییز

Monday, October 25, 2004

سرطان پاییز گرفته ام.دیگ مادر بزرگ قلقل می کند.مادر بزرگ عکس قدیمیم را آن زمان که نینی بودم قاب کرده و روی تاقچه گذاشته و من دست به سینه به دیوار تکیه داده ام.هرچند دقیقه هم چند دقیقه سیگار دود می کنم.گاهی اضطراب و گاهی آرامش.هوا سرد شده و من چند لباس گرم خریده ام.

دنیای کوچکم چیز های بزرگی کم دارد که شاید اگر در پلاسکو بیشتر می گشتم پیدا می شد.

هوا هم گاه ابری ست و گاه صاف.مادر بزرگم آش میپزد.قبول باشد.قبول حق.مادر بزرگ از خانه مرا صدا می کند.باید بروم و آشی را که درست شده هم بزنم.شاید بخت من هم باز شد و اجاق کورم بینا .قاب های آهنی تهوع آورند،قابهای چوبی هم،ازتمام قاب ها متنفرم.گاهی اضطراب و گاهی آرامش.گویی قلب مرا در دیگ می پزند. دیگ قلقل می کند و مادربزرگم یک بند قر می زند.هوا این بار ابری ست.باران در راه است.بروم آشی را که درست شده هم بزنم.

شک ندارم که سرطان پاییز گرفته ام.









Sunday, October 24, 2004



برگی از تاریخ

لیون پسر ارشد آلن بستنی فروش مخ دختر بچه ها رو با بستنی قیفی می زد و در سنین کم به آنها تجاوز می کرد.سپس جسدشون رو به عنوان جسد دختر بچه های یهودی به هیتلر از همه جا بیخبر قالب می کرد غافل از اینکه تمام این جریان های کوره های آدم سوزی کسشره و برای من تو تاریخ حرف زیاد درآوردن.

:"آدولف چرا مزخرف میگی این پسر بچه که لخت عور رو تخت من سر و مرو گنده دراز کشیده اینجا چی می خواد؟"

(آدولف رو چت جوینت) خب این یکی رو لیون یادش رفته بکشه،این هم از شانس ماست دیگه ، روزی صدتا کشته ش رو میاوردن ما می گاییدیم شما سرت به آخور لاشی بازی هات بند بود حالا هم که یه بار دست ما رو شده زنده ش گیرت افتاده.

_:"روزی چند تا؟ اصلا این جریان لیون چیه؟"

_داری اعصابم رو خورد می کنی زن.اونم یه گِی پدر فرانسویه...ساقی عرق و قرص-مرص ماست

_چی؟ قرص ، عرق؟....خجالت نمی کشی ما تو این خونه نماز می خونیم...بی حیا پدرت عرق خور بود یا مادرت فاحشه...می دونی چه بلایی سر این بچه ها می یاد...یه بار دم اذون شبکه پنج رو نگا کن تا بفهمی عاقبت بچه هامون رو

-خفه شو تخم جن پدر پفیوز ، به تو هیچ ربطی نداره،تو کس و کون خودت رو جمع کن.فک می کنی نمی دونم به بهانه جلسات قران میری با زنهای همسایه لز بازی در میاری

-دهنت رو ببند کثافت لجن من آبرو دارم تو محل مثل تو نیستم روزی صد تا جسد،صد تا پسر بچه کوچولو رو بیارم توخونه بکنم...یه عمر آبرو داری کردیم این بود تهش؟...یه عمر باسیلی صورتمون رو سرخ نگه داشتیم...پول کاندوم نداشتی کیسه فریزر کردی تو کس من...با نداری و بی کاریت ساختم...حالا می ری واسه من پسر بچۀ سفید و بور میاری؟ مبارکه آدولف خان، مبارکه...

-پسره؟

-...اوه هوهو وای یا قمر بنی هاشم وو ووووووو (ناله های یک بانوی مکرمه آلمانی)

_اَی لیون خارکسده...فرانسویه دیوث...حالا دیگه پسر ور میداره میاره...فردا فرانسه رو می گام

...(ادامه ماجرا به صورت کیریچوال دنبال میشه و زن آدولف طی یک نامه رسمی ار رییس وقت قوه قضاییه شهید دکتر بهشتی تقاضای جماع میکنه!)



تحول روحی ناشی از این اتفاق اونقدر عمیق بود که ظرف مدت کوتاهی فرانسه به گا رفت.





پ ن: ما که امکاناتش رو نداریم فرانسه رو فتح کنیم.ولی بالاخره یه روز تمام خاورمیانه رو خواهم سپوخت.

SMELLSGREAT

از توپخونه لندن یه بویی بلند شده...

بوی کون سوخته



آی من حال کردم