Showing posts with label پراکنده هایی از یک زخم. Show all posts
Showing posts with label پراکنده هایی از یک زخم. Show all posts

Tuesday, September 29, 2009

حالا که اینقدر خوب بلدند همه قیافه ای به خود بگیرند که
جدی ام گرفته اند
جدی جدی بگویم

بلاگ نویسی یک بیماریس
که درمان های مقطعی دارد .

نوشتن که کرم شود در رگ هایت
نمی توانی جلویش را بگیری.

***

سرود خانوم کوآموکسی را کدام هایتان بیاد دارند
خانوم کوآموکسی که سفید بود و دو تکه
مانند ماتحت هایتان
اولین سکانس از انتهای آن شکل می گیرد .

***

نشسته بود در کنار من
همچنان اصرار داشتیم کشیدن سیگار در سکوت بهتر از حرف زدن است .یه تکه چیز اضافی مانند مو رو از بین لب هایش در می آورد.با آن ناخن های بلند سپیدش .بوی آب جو زیر دماغم بود .با دقت سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد. می دانست از بلند شدن دود از زیر سیگاری متنفر هستم .اگر قرار باشد بدترین اتفاق این دقایق را برایتان پیش بینی کنم به شما خواهم گفت که درامدن صدای زنگ موبایل است و صحبت کردن یکی از طرفین...ولی این اتفاق نیفتاد.نمی دانم چرا نگاهم به موبایلم افتاده بود.بلند شد و به سمت پنجره رفت . پرده را کنار زد.
- می دونی دوست دارم اگه یه روز فهمیدم شوهرم بهم خیانت کرده تو خونه خودم باشم و جلوی چشماش پاشم برم دم پنجره پرده ها رو بزنم کنار لباسام رو در بیارم .
- به خیانت کردن شوهر آیندت فکر می کنی ؟
- آره . به اینکه بهم خیانت بشه فکر می کنم ولی این فکر استریپتیز جلو پنجره همین الان از ذهنم گذشت.بنظرم کار ابلهانه ای هم می آد.
- اوم
- ولی فکر کردن به اینکه شوهر آینده ات بت خیانت کنه ابلهانه نیست.
- الان دلت می خواد ؟
- آره بد جور . یعنی یه جوری کلافگیم رو بگیره .
بکنم؟

و می خندد .لیوان را سر میکشم.چقدر از مزه آب بدم می آید.یخ ها که آب می شوند گند میزنند به مزه نوشیدنی.بر می گردد سر جایش .
طوری نگاهم می کند انگار چیزی ازم انتظار دارد یا یک همچین چیزی .سرم را تکان می دهم .چشم هایش را می دزدد. خودم را به پشت سرش می رسانم گوش هایشی را می بوسم.آرام آرام به گردنش می رسم . خودش را کنار می کشد کمی. ادامه می دهم
سرش را به سمت صورتم بر می گرداند.براندازم می کند .به دنبال چه چیزی می گردند دراین لحظات . چشم هایت را نگاه می کنند . لب هایت را. چیزی پیدا مکنند یا نه ؟ شاید هم صرفا یک بازیس .
دقایق طولانیس که لب هایمان گره خوردس .دوباره سرش راعقب می کشد .صورتش که بغض می کند جلوی اشک هایش را می گیرد . اما لب هایش باریکتر می شوند.حتی بینی اش هم یک طور غیر قابل توصیفی ظریف تر می شود. چشم هایش مانند دو تیله درخشان می شوند .
-اگه من اونطوری که نشون میدم یعنی اونطوری که فک می کنم واقعا قوی نباشم
یعنی اونقدا هم پوستم کلفت نشده باشه
بغلش می کنم.فشارش می دهم.پنهانش می کنم در آغوشم.

***

باران می بارد نم نم.
درد امانم را گرفتس.
خیابان های ترافیک
این همه ماشین چه از جان تهران می خواهند .
برف پاک کن هر چند ثانیه می آید و می رود .
می دانی به خانه می رسی.
قرص
چراغ اتاق خاموش می شود.
لحظه ولو شدنت روی تخت از جلوی چشمانت بار ها می گذرد.
اما ؟
نباید به خانه رسیدن اینقدر سخت باشد
مسافرت که بر نمی گردم که 5 کیلومتر های باقی مانده را بشمارم.
ترک ها عوض می شوند .
خیابان ها را به سمت خانه می آیم .
تنهایم
همچنان که سیگارم را را می گیرانم یاد دختر کبریت فروش می افتم و رویاهای خودم


***

درد را در آن جایی نیس .
بالش ها هردو سویشان همیشه خنک است .
فاصله عشق تا تو حداکثر به اندازه چرخاندن سرت.
سوالی وجود ندارد .

عاشقانه با تو زمزمه می کند آواز ها را
ترک به ترک.

Thursday, September 10, 2009

به آنکه دست هایش
سخاوت باران بود و
و لب هایش توالی ترانه های بوسه
آنگاه که چشم هایم تهی ترین قاب ها و
و صورتم منجمد ترین نقاب ها بود.

به او که همنفسم بود
هم آغوشم بود
شاعر لحظه های نابم
مسافر جاده های متروک وسیاه
داستان های بلند وکوتاهم

آخرین تصادف خوش آیند این نمایشنامه بی قهرمان
روشن ترین خاطره این سرزمین بی ستاره


به هر قیمتی
شکستن غروری که در برابر اولین قطره اشکت هنوز قامت راست نکرده.
پشت پا زدن به هر چه گفتم
هر چه بافتم .

به خاطر تمام خود خواهی ها
تمام قدر نا شناسی ها
تمام نادانی ها
تمام دروغ هایم
تمام نا تمامم.

به خاطر از دست دادن فرصتی که هردو خوب می دانیم هیچ وقت دست نخواهد داد.

یک عذرخواهی بدهکارم.
و بگویم می فهمم چه میگویی اما...

Friday, June 26, 2009

اوه
کلافگی ثانیه ها


شبیه راهی دور
به سمت بی انتهای نگاه
که وسوسه رفتن است.

بی دلیل

فرصت نماندن است.
مجال گریختن

ولی دست تو آن استراحتگاه بی خیالیس
که جای هر دور دستی را
با یک شکلات زر ورق پیچ
با یک چرت خنک تابستانی بعد از نهار

عوض می کند.


تنت را کنار لحظه هایم بلغزان
نفس هایت را نزدیک تر بگیران

که داستان دست های خسته ام این روزها
قصه تیر و چله ایس

که نه نای ماندش هست و
نه تاب ...

کاش همینطور که چمدانها را می بندم سر برسد .

Friday, April 17, 2009

"تو این خونه دیگه جایی واسه تو وجود نداره ."
این آخرین جمله ای بود که شنید. به ساعت نگاهی انداخت .حدودا 15 دقیقه ای می شد که رفته بود.
"اصلا بره به درک."
این اولین جمله ای بود که بعد ازین دقایقی که در شک بود با کلماتی روشن و برجسته ، واو به واو در ذهنش نقش بست .


###


به سمت آشپز خانه رفت چند دقیقه ای گریه کرده بود .یه احساس عجیبی داشت . خنده اش گرفته بود ازین بازی ها . در هر گوشه ی این خانه خاطره ای از یک هم آغوشی داشت . اگر اینجا جایی نداشته باشد باید کجا برود . قسمتهایی از خانه به روح او و قسمت هایی از روحش به این خانه تعلق داشت .


###


بعضی وقت ها آدم ها نقطه را انتهای جمله گاه انتهای پاراگراف و گاهی انتهای داستان می گذارند.
بعضی جملات با بعضی جملات فرق دارند . شاید یک معنی بدهند در نهایت ولی هر کلمه و هر لحنی بار معنایی و احساسی خود را دارند .
مثل این جملات :

"تو این خونه دیگه جایی واسه تو وجود نداره ."
دیگه تو این خونه یا جای منه یا جایه تو
دیگه حوصلم رو سر بردی
دیگه حوصله م سر رفته .
دیگه نمی تونیم یا هم باشیم
...
کاش جور دیگه ای بهم می گفت .



###


دلش می خواست دوباره یکجوری قضیه را جوش بزند .
و این بار پدرش در می آورد .
خردش می کرد.جوری که به زانو بیفتد
داستان هایی از اواسط تا انتهای خود به سرعت در ذهنش قدم می زدند و ظرف های نشسته و تلنبار شده روی سینک به او خیره بودند و ...
فقط حلقه اول داستان کم بود.

چه جوری دوباره...؟


###


همان تکه های خورد شده غرورت هم کافیس تا تمام امیدت را بگیرد.
باید تا قبل ازینکه برگردد بروم .
دیگر جای ماندن نیس .
باید این خانه تا پا بر جاست تا دنیا دنیاس. تنها از من باشد و بدون من باشد.


###

چرا اینجوری شد یهو ؟


###


بستن چمدان همینطوریش هم شبیه رنده کردن پیاز است .
احساس می کرد اضطراب و استرسش به شکل فزاینده ای در حال افزایش است .
این یعنی هنوز قسمت های درد ناکش انتظارت را می کشند.
چه چیز هایی را بردارم . چه چیز هایی را بر ندارم .
لباس ها هر کدام تو را یاد یک یا چنذ مهمانی چند خاطره می اندازد.
کدام شان را در کمد جا بگذارم .
کاش سر برسد .
کاش همینطور که چمدانها را می بندم سر برسد .
همینطور که لباسم را عوض می کنم
وای خدا لااقل الان نباید تنها باشم .
مرا ببیند که می روم.

کاش همینطور که چمدانها را می بندم سر برسد .


###


ظرف ها را شسته بود
روی اپن و آشپزخانه را هم مرتب کرده بود.
داخل یخچال را هم .
در کمد را باز کرد ،
لباس صورتی رنگش در تاریکی کمد چندان جلوه ای نداشت .فکری به ذهنش رسید .
در چمدان را دوباره باز کرد ،
ادکلن را برداشت و به سمت لباس رفت ،
یک لحظه دلش به حال خودش سوخت
حالت استیصال بهش دست داده بود ،
یک دستش را به در کمد گرفت ،

درد در گلویش پیچید .
خودش را روی تخت پرت می کند.

###

شاید همه اش یک خواب باشد .
با صدای دوش حمام کم کم بیدار شود
و صدای در .
"هزار بار بت گفتم حوله پیچ نیا تو تخت . مور مورم میشه . خیسه ."
آنقدر بازوانم را فشار می دهد تا صدای آخم را بشنود.
اول مقاومت می کنم ولی آخر سر یه آخ می گویم
شاید این بار از آن دفعه ها باشد که آخم را با شیطنت می گویم
شاید باز هم مقاومت کنم تا فشارش را بر بازو هایم بیشتر کند
گردنم را ببوسد
بوی افتر شیوش می پیچد زیر بینیم .
" خوابم ، نمی فهمی ، ولم کن تو رو خدا "

Saturday, January 29, 2005

ساعت چهار صبح است .

گلو درد خفه ام می کند

آب نمک قرقره می کند انگار روحم

در رفته باشد از جسمم من که هنوز روی تخت نفس می کشم

تعداد آدم های دور و برم زیاد شده ولی مغز من هنوز همانقدر است

موهایم هم میریزد.

دیشب را تا به صبح در آغوش خانوم کواموکسی خوابیده بودم .

سفید بود و دو تکه .

مثل ماتحت همه شما

بوی کثیفی می دهم مثل بوی چرک زیر ناخن

چه کسی چرا مرا در لیوان بستنی کنار جوی آب رید؟

این مگس ها چرا دست بردار نیستند ؟

خانوم کواموکسی چرا به پاهای من چه کار داری ؟

آن سوی دریا ها

آن طرف دنیا که آبها می ریزند کف فضا

چگونه سیگار روشن کنم؟

چرا نمی شود زیر آب روشن کرد و روشن شد؟

تف در این ایده

ترجیحا به جهنم می روم.

پس خدایش کو وسیخ هایش

آهان خانوم پرستار سیخ را آورد

چه مامان و کوچولو!

سیخ را در دهانم کرد.

چیزی در سیخ دراز شد .

خانوم کواموکسی دستم را گرفت.

انگار که هوسی شده باشد .

پرستار به خانوم کواموکسی گفت پاشویه .

خانوم کواموکسی سفید بود و دو تکه .

ولی من هنوز روی تخت نفس می کشیدم.

خانوم کواموکسی ناخن هایش را چرا چه رنگی می کرد؟

لابد سفید ،بالاتر از سیاهی که رنگی نیس .

خانوم کواموکسی مهربان بود و اجتماعی

فقط گاها کنار جوب ها میرید .

از شدت سرما مو های من می ریخت .

سگ سیاهی دست دختر ک بود.

دخترک هم اسکل تر از من زیر باران ،در این هوای سرد بستنی می خورد .

و سگ حسودی میکرد .

به من؟

نه ،

دخترک هنوز هم بیشتر هوای سگش را داشت تا من.

بیشتر آرزوهایش پیش او بود.

خانوم کواموکسی زیر گوشم آرام زمزمه کرد

سگ نا راحت است که چرا مثل دخترک از بستنی لذت نمی برد.

دختر زیر گوش دیگرم زمزمه کرد : سگم میشی؟

دستی به سر سگش کشیدم و گفتم :

چه مامان و کوچولو !

گفتم باید دم تکان بدهم یا پارس کنم ؟

گفت : سیگارم را روشن کن !

گفتم چه چیزی می خواهی از من زیر این باران !

دستم را گرفت و به پشتش مالید .

سفید بود دو تکه

گفتم باشد میرویم هرشب روی تخت .

آنجا که من پر از تبم و خانوم کواموکسی از من پرستاری می کند .

و روز های برفی خواهیم ساخت و غیره .

و نیز روز های برفی و سفیدمان را دو تکه می کنیم .

همه چیز باید چند تکه باشد که بشود راحت آن را تقسیم کرد .

یو م الحساب-کتاب هی فرا می رسد هر از گاه .

دستم را برداشتم و می ترسیدم از سرما یا ترس و یا هر چیز.

چرا هیچ چیز درست نمی شود ؟

چرا نمی شود روشن کرد و روشن شد ؟

یعنی من حداکثر باید دلفین باشم یا نهنگ یا ...؟

خانوم کواموکسی مرا بوسید و دعا کرد خوب بشوم و آرام زیر گوشم زمزمه کرد :

یعنی تو نهنگی؟

چه مامان و کوچولو !

بعد من خانوم کواموکسی را قورت دادم .

انگار که واقعا از تاب بازی کسل شده باشم.

دخترک هم خیلی وقته که لیوان بستنیش را کنار جوب انداخته و سگش را بغل کرده و رفته .

دنیای من هم دارد کوچکتر می شود مثل همه چی .

مثل مغزم .

آدم های اطراف هم به اشباع رسیده اند .

می میرند و زنده می شوند و هستند و نیستند .

دو باره آب نمک قرقره می کنم

و زمزمه می کنم که هنوز زنده هستم و اینها...

روی تختم نفسی می کشم

ساعت هنوز هم چهار صبح است.









Thursday, January 6, 2005

نور ها مانند فنر به سمتت پرتاب می شود و بر می گردند

هیچ گاه به هیچ چیز درست فکر نمی کنی

چون خوب می دانی یا نمی دانی که فکر درست مانند تمام چیز های درست معنی درستی نمی دهد

در بستری از سیالی که نمی دانی چیست

فقط به خوبی می توانی تکیه دهی

تمام پوست هایت پوست می اندازند

سپس کنترباس

وسنج ها ی آرام که نوازده هم نمی شنود

فقط حس لغذیدن آرام فلز ها روی هم

مثل رد شدن دو باد خنک در خلاف جهت هم از دو سوی صورتت

چه پیانویی می زند امشب این مرد .

مطمئنا می خواهد مرا دیوانه کند

اصلا همه می خواهند مرا دیوانه کنند

اصلا همه دیوانه اند

امشب فرصتی است برای دور خود چرخیدن

امشب به تمام پالس ها بخند

امشب در دور ترین گوشه دورافتاده با تمام دنیا دست خواهی داد و تمام دنیا را بغل می کنی .

باور کن که حقیقت دارد

تنها چیزی که تو احتیاج داری باور است نه حقیقت .

تمام تغییرات را کیبورد در تو ایجاد خواهد کرد .

به تو گفته بودم تغییر اساس ماس

وقتی نباشد یعنی بالفعل مرده ایم

می دانی من دارم هر لحظه چیز های جدیدی از سرم بیرون می کشم

درون من از بیرون تو بسیار بزرگتر است

به همین خاطر است که نمی شود مرا حل کرد

امشب گوش هایم پرواز می کنند .

در هر ضرب لرزش هر باند را با تمام وجود حس می کنم .

می دانی یک روز که با موهای وزوزی ام کنار دریا قدم می زدم

ناگهان باد موهای لخت و بلندم را به هرسو برد و آوای اغوا کننده ای از سطح امواج تبخیر شد .

و من دود گرفتم تا جایی که دیگر تمام دنیا را در منحنی های ناموزون یافتم

تا جایی که گل های باغچه کنار ویلا برایم می خواندند .

داستان ماه سرد را و پرندگان مهاجر و تو که نیستی و هیچ وقت نبودی .

هه هه و من می خندیدم و می خواستم گریه کنم و اصرار کنم

آنقدر که زمان متوقف شود

اما زمان می رفت

مثل پرنده ها ی زنده

مثل ریتم هایی که باید ادامه پیدا کنند تا من در این آهنگ غرق شوم یا شنا کنم یا هر چیز

دام دام دام دام دام دام

دام دام دام

از تو پرسیده بودم در لحن آرامم چه چیزی است؟

و تو جواب تمام سوال هایم را دادی.

مسابقه شروع شده.

قلبهامان را بالا خواهیم آورد .

تا جایی که به منحنی ها هم دهن کجی کردم .

آنجا من بودم و جاهای خالی که باید با کلمات مناسب پر می شد .

من

در گوشه ای دستانت را از گریه نجات خواهم داد و به تو تنها خواهم گفت :به من اعتماد کن .

و تو روزی خواهی فهمید که جواب تمام سوال هایت را داده ام .

اگر این دنیا هم همراه ذهن من میلرزید و مثل ذهن من دوباره درست می شد ،آن وقت زیر گوشت آرام نجوا میکردم تا بدانی به چه چیز تکیه داده ایم .

اندامت را سوار فنر های نوری کرده ای یا نه.

و در این وقت ها بود که فهمیدم بهترین درامر دنیا لزوما نباید از ضد ضرب استفاده کند .

می بینی چقدر صبور و مهربانتر از هر چیز و هر کسم من امشب

همراه با خونم از درون تمام رگ هایم می وزم

و موهای لخت و بلند تمام دختران زیبا رو را باخود خواهم برد و در عوض آن به صور تهاشان خنکی هدیه می دهم

زیر گوش تمام گل ها آرام زمزمه خواهم کرد که زنده هستند و خوش صدا

پرندگان در حال پرواز به سقف مانیتور آویزان می کنم

و عینکم را فنری می کنم .

و اینقدر آب در گلویت میریزم که هیچ وقت خشک نشود.

و تو تنها داد می زنی : که نمی دانم

و تو تنها داد می زنی : که نمی دانم.

و لحن من هم تغییر می کند و همراه با تو فریاد می زنم

و مانند تو ، دوباره جواب تمام سوالهایت را مید هم .

ودستان قرمزت را در دست می گیرم و دیگر هرگز ماه سرد را لمس نخواهیم کرد.

حتی اگر باز هم آن را لمس کردیم.



از مورچۀ کارگر...

Saturday, October 23, 2004

سلام سوزان

صدای من موجی رو از شبه جزیره ای تو اقیانوس آرام می شنوی

الان مدت زیادی میشه که بهم جواب ندادی؟

هوا مثل همیشه....همونجوری که باید باشه

این آخرین بطری ویسکی بود

دیگه هم مهم نیست که جواب میدی یا نه.

خداحافظ سوزان

صدای منو از خورشید می شنوی

آقای هامیلتون یه برتای خوشدست به اضافۀ هفتا گلوله طلایی واسه دهنم سوغات آورده.قول دادم تمام وجودم رو فریاد کنم که تنها یه لحظه برگردی.منو می بینی؟ یه ژاکت فسفری تنمه.

خداحافظ سوزان

صدای منو رو از نپتون می شنوی

هنوز دوست داری تو گوشت آروم زمزمه کنم که سردمه؟

خداحافظ سوزان

شایدم صدای منو در حالی که دارم تو دره می افتم می شنوی

می دونیم که از صدای شکستن انگشتام زیر چکمه هات لذت نمی بری

ولی من دلم می خواست یه مزرعۀ رویایی بزرگ تو حیاط خلوت آپارتمان کوچیکمون داشتیم که خستگی های

پیچیدمون رو تو خط های ساده هم گم کنیم.

بوی چوب سوخته، تن سوخته و تمام چیز های سوخته

رگ های من هنوز تیزی ناخن های تورو کم داره!

سوزی تو که موهات رو گلت کردی و توی آینه های مه گرفته لندن تصویر آدم های لَخت افقی روی تختا رو می شمری که همه از شدت سرما منفجر شدن،آدم هایی با دست های دراز!

تو که به اندازه کافی بزرگ و مدرن شدی و پله های نردبون ترقی رو زیر پات می شکونی

من هنوز به اندازه کافی کوچیک هستم.

آقای هامیلتون هفتا گلوله رو بار زده،مطمئنم یه روز گلوله هفتم قسمت من میشه

مطمئنم یه روز ساعت 12:00 این قوطی ویسکی رو کنار رود نیل باز می کنی،این کاغذ سفید رو از توش در می آریو برای اولین بار تمام کلمات مرموزش رو می فهمی،اون وقت سرت رو میاری بالا ،من رو می بینی که با یه ژاکت

نارنجی فسفری دارم با هفتا سکه طلایی شیر یا خط بازی می کنم.تازه برات دست هم تکون میدم

خداحافظ سوزان:

"صدای منو از روی زمین می شنوی"