Showing posts with label Show me the bed room. Show all posts
Showing posts with label Show me the bed room. Show all posts

Sunday, November 15, 2009

گاهی در این فرایند ساده سازی
که همه ما به آن دچاریم.

ما خودمان را معادلات حذف می کنیم.

Tuesday, September 29, 2009

حالا که اینقدر خوب بلدند همه قیافه ای به خود بگیرند که
جدی ام گرفته اند
جدی جدی بگویم

بلاگ نویسی یک بیماریس
که درمان های مقطعی دارد .

نوشتن که کرم شود در رگ هایت
نمی توانی جلویش را بگیری.

***

سرود خانوم کوآموکسی را کدام هایتان بیاد دارند
خانوم کوآموکسی که سفید بود و دو تکه
مانند ماتحت هایتان
اولین سکانس از انتهای آن شکل می گیرد .

***

نشسته بود در کنار من
همچنان اصرار داشتیم کشیدن سیگار در سکوت بهتر از حرف زدن است .یه تکه چیز اضافی مانند مو رو از بین لب هایش در می آورد.با آن ناخن های بلند سپیدش .بوی آب جو زیر دماغم بود .با دقت سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد. می دانست از بلند شدن دود از زیر سیگاری متنفر هستم .اگر قرار باشد بدترین اتفاق این دقایق را برایتان پیش بینی کنم به شما خواهم گفت که درامدن صدای زنگ موبایل است و صحبت کردن یکی از طرفین...ولی این اتفاق نیفتاد.نمی دانم چرا نگاهم به موبایلم افتاده بود.بلند شد و به سمت پنجره رفت . پرده را کنار زد.
- می دونی دوست دارم اگه یه روز فهمیدم شوهرم بهم خیانت کرده تو خونه خودم باشم و جلوی چشماش پاشم برم دم پنجره پرده ها رو بزنم کنار لباسام رو در بیارم .
- به خیانت کردن شوهر آیندت فکر می کنی ؟
- آره . به اینکه بهم خیانت بشه فکر می کنم ولی این فکر استریپتیز جلو پنجره همین الان از ذهنم گذشت.بنظرم کار ابلهانه ای هم می آد.
- اوم
- ولی فکر کردن به اینکه شوهر آینده ات بت خیانت کنه ابلهانه نیست.
- الان دلت می خواد ؟
- آره بد جور . یعنی یه جوری کلافگیم رو بگیره .
بکنم؟

و می خندد .لیوان را سر میکشم.چقدر از مزه آب بدم می آید.یخ ها که آب می شوند گند میزنند به مزه نوشیدنی.بر می گردد سر جایش .
طوری نگاهم می کند انگار چیزی ازم انتظار دارد یا یک همچین چیزی .سرم را تکان می دهم .چشم هایش را می دزدد. خودم را به پشت سرش می رسانم گوش هایشی را می بوسم.آرام آرام به گردنش می رسم . خودش را کنار می کشد کمی. ادامه می دهم
سرش را به سمت صورتم بر می گرداند.براندازم می کند .به دنبال چه چیزی می گردند دراین لحظات . چشم هایت را نگاه می کنند . لب هایت را. چیزی پیدا مکنند یا نه ؟ شاید هم صرفا یک بازیس .
دقایق طولانیس که لب هایمان گره خوردس .دوباره سرش راعقب می کشد .صورتش که بغض می کند جلوی اشک هایش را می گیرد . اما لب هایش باریکتر می شوند.حتی بینی اش هم یک طور غیر قابل توصیفی ظریف تر می شود. چشم هایش مانند دو تیله درخشان می شوند .
-اگه من اونطوری که نشون میدم یعنی اونطوری که فک می کنم واقعا قوی نباشم
یعنی اونقدا هم پوستم کلفت نشده باشه
بغلش می کنم.فشارش می دهم.پنهانش می کنم در آغوشم.

***

باران می بارد نم نم.
درد امانم را گرفتس.
خیابان های ترافیک
این همه ماشین چه از جان تهران می خواهند .
برف پاک کن هر چند ثانیه می آید و می رود .
می دانی به خانه می رسی.
قرص
چراغ اتاق خاموش می شود.
لحظه ولو شدنت روی تخت از جلوی چشمانت بار ها می گذرد.
اما ؟
نباید به خانه رسیدن اینقدر سخت باشد
مسافرت که بر نمی گردم که 5 کیلومتر های باقی مانده را بشمارم.
ترک ها عوض می شوند .
خیابان ها را به سمت خانه می آیم .
تنهایم
همچنان که سیگارم را را می گیرانم یاد دختر کبریت فروش می افتم و رویاهای خودم


***

درد را در آن جایی نیس .
بالش ها هردو سویشان همیشه خنک است .
فاصله عشق تا تو حداکثر به اندازه چرخاندن سرت.
سوالی وجود ندارد .

عاشقانه با تو زمزمه می کند آواز ها را
ترک به ترک.

Thursday, September 10, 2009

به آنکه دست هایش
سخاوت باران بود و
و لب هایش توالی ترانه های بوسه
آنگاه که چشم هایم تهی ترین قاب ها و
و صورتم منجمد ترین نقاب ها بود.

به او که همنفسم بود
هم آغوشم بود
شاعر لحظه های نابم
مسافر جاده های متروک وسیاه
داستان های بلند وکوتاهم

آخرین تصادف خوش آیند این نمایشنامه بی قهرمان
روشن ترین خاطره این سرزمین بی ستاره


به هر قیمتی
شکستن غروری که در برابر اولین قطره اشکت هنوز قامت راست نکرده.
پشت پا زدن به هر چه گفتم
هر چه بافتم .

به خاطر تمام خود خواهی ها
تمام قدر نا شناسی ها
تمام نادانی ها
تمام دروغ هایم
تمام نا تمامم.

به خاطر از دست دادن فرصتی که هردو خوب می دانیم هیچ وقت دست نخواهد داد.

یک عذرخواهی بدهکارم.
و بگویم می فهمم چه میگویی اما...

Tuesday, August 18, 2009

...

- قبلا دوسش داشتم الان ندارم
- ولی هنوز بهش می گی دوست دارم
- آره وقتایی که بم میگه میگم منم همینطور؟
- چه تو جیهی داره ؟
- نداره . من از خرج کردن دروغ های اینجوری خیلی منزجر نیستم
- ولی حقشه حقیقت بدونه
- خودشم میگه
-پس بهش بگو
- ازین تریپ آدم های حقیقت طلب که تحمل شنیدنش و ندارن
- به هر حال توجیه مناسبی نیس
- نه گفتم که. ببین کلا من اونقدر سخ نمی گیرم . می فهمه دیر یا زود و تموم میشه
حوصله برگزاری مراسم خداحافظی با ارائه دلیل هم ندارم. مسخره ترین کار اینه که بشینی به یه دختر توضیح بدی چرا می خوای ولش کنی . این یعنی ...
- نه اینطور شاید بفهمه .شاید بهتر باشه اصلا که بدونه دوسش داری ولی دلایلی هس
- ببین دخترهایی که جی اف من میشن ازین حدئقل استعداد برخوردار باید باشن که زودتر از مباحثه من و تو جای خودشون رو لحن برخورد من پیدا کرده باشن.
- ولی بهش بگو . تو کارای مسخره تر از اینم زیاد می کنی
- آره مثل اینکه بشینم با جی اف قبلی ام که پس از مدت ها برگشته ایران راجع به این رابطه صحبت کنم ...
- خب من ازت خواستم.
-اوم.
- در هر صورت به نظر من سریع تر تمومش کن . من دخترم. می فهمم تو این مدت که احتمالا داری باهاش سرد برخورد می کنی چقد اذیت می شه و خودش فکر می کنه که امیدی واسه ادامه دادن وجود داره
-اوم.
- خب بده دیگه . آدم رو میون زمین و هوا نگه داری.
- خیلی نمی مونه بین زمین و هوا تازه یه هفتس دلم واسه خودم تنگ شده .یه یکی دوهفته دیگه هم تموم میشه. فرصت می کنه خودش رو جم وجور کنه .
من اینطوری بیشتر می پسندم.
- تو فیس بوک هس عکسش و ببینم .
- نمی دونم .
- فامیلش رو بم میگی؟
- نه
- چرا؟
- چون شاید تو فیس بوک باشه ؟
-مسخره . چیه زشته روت نمی شه؟
- آره .
- می دونه تمام جواب دادنات هم از کون گشادیِ
- اوم
-اینه که هیچ کی نمی تونه بت اعتماد کنه
-...
- ممکنه من دلم بخواد بگی نه . واسم دلیل بیاری . چیزی که لج منو در میاره اینه که می دونی این طرز جواب دادنت لج آدم رو در می آره .فقط هم کونگشادی نیس .
- ببین خیلی وقتا دلیل خاصی وجو نداره. اصلا اکثر وقتا و ما دلیل می تراشیم.
- اون موقعه ای که پشت تلفن گریه می کردم فقط یه دلیل می خواستم ازت. یادته جواب نمی دادی. چقد اس ام اس بت دادم. مطمئنم همشون رو هم خوندی
- آره
- خیلی سنگدلی کردی . من چیزی ازت نخواستم . نگفتم بمون . می خواستم بمونی ولی نگفتم بمون .
فقط گفتم چرا؟ چی شد ؟
- تو می خواستی گریه کنی . تو گریه داشتی.فرقی نمی کرد من دلیل بت می گفتم یا نه .
- اینقدر ادای همه چیز دون ها رو در نیار . من داغون شدم
تمام کارا رفتارا حرف ها حتی تک تک اس ام اس های سنت باکس رو چک کردم . اول فکر کردم سر اون شب مهمونی خونه محسن شاکی شدی . بعد گفتم سر شمال نیومدن دوهفته پیشش که خالمینا ...
- آره همه اینا رو گفتی اون موقع منم بت...
- نه نمی دونی من چی کشیدم و چند دور خودم رو..
- بت گفتم همون موقعش هم که ربطی به اینا نداش...
- من یه دلیل می خواستم .
- بت گفتم منم دیگه...
- مزخرف گفتی خودتم می دونی...
- خب وقتی دلیل نیس چی کار کنم . ببینم تو می فهمی اینو.. . وقتی دلیل ندارم و تو دلیل می خوای چی کار کنم ...
- خب پس واسه چی داری با این یکی بهم می زنی ؟
- ای بابا
- خب بگو؟
- بی خیال. بعد مدت ها زنگ زدی . اینا رو ول کن خودت چی کارا می کنی.
- خب بگو ؟چرا دوسش داشتی بش می گی دوست دارم .
- گرامر فارسیم ضعیفه . زمان هارو قاطی کردم .
- بی مزه . تو داری دروغ میگی بهش .اینا چه جور توجیهه ؟
- من که از اول گفتم خودم .
- پس دروغ گویی .
- آره . زنگ زدی بعد این همه مدت اینو بگی ؟ از اول می گفتی.
من که حرفی نداشتم.
- بسه ادا در نیار. موقعه ای که غیرتی میشی و ایرانی بازیت گل می کنه ...
- ببین من همینم که هستم .مشکل خیلی خاصی هم با خودم ندارم
- راستشو بگو تو این مدت دلت واسم تنگ نشد؟
- چرا گاهی یادت می افتادم
- چرا احوالم رو نپرسیدی. حتما من باید زنگ می زدم.یه ایمیلی اف لاینی...
- ندا
- خب..
-ندا. گوشت با منه. هیچی نگو دیگه.
-...
-ولش کن .
-حالا واقعا خوشگله غزل جان که داری می پیچونی...
-ندا.دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
- خب ..
- هیچی.ندا...ندا
- جان
-تعریف کن کی برگشتی کی می خوای بری؟
- دو سه هفته ای هستم.
- تازه برگشتی؟
- یه روزه .
-اوم .
- دارم ازدواج می کنم .
- اه. با کی به سلامتی.
- ایرانیه . خوش تیپه .روان شناسه . فوق لیسانس روانشناسیه. پسر خوبیه .با هم برگشتیم ایران .
-عروسی کیه ؟
- باید صحبت کنیم . واقعا خودم هم ایده ای ندارم. اصلا نمی دونم دوسش دارم یا ندارم.
خودم هم موندم چی شد کار به اینجا کشید. پسر خوبیه .
- خوش بخت بشی الهی.
-مسخره می کنی.
- ندا!!
- تو کی ازدواج می کنی؟
-نمی دونم
- اصلا ازدواج می کنی؟
-نمی دونم .آره احتمالا.
- کسی رو مد نظر داری؟
-نه
- می خوای خودم یکی رو معرفی کنم ؟
- نه ممنون .
- پشت خطی داری؟
-آره
- من برم کم کم . بازم بهت می زنگ .
- مواظب خودت باش .خوش حال شدم صدات رو شنیدم...
- بازم بزنگم ؟
- هر جور که فکر می کنی بهتره
- شب بیداری مثل قدیما دیگه . شب می زنگم.
دوباره کلی آدم ریختن خونمون .
- او کی.فعلا
-چند مدت بود به منم همینطوری می گفتی دوست دارم.
- نچ..
-به منم همینطوری می گفتی ؟
- نه.
- اگه این یکی هم اینطوری بشه چی؟ واقعا می ترسم سعید .
- نه نمیشه . نگران نباش.
- می ترسم سعید؟
- میفهمم. بهش فکر نکن اینقدر.آدم از اول که غذا که به جم کردن سفره فکر نمی کنه .
- یعنی چی؟
-هیچی مثال مسخره ای بود.
-هه.بی شرف. پشت خطیت هم قط شد.
-آره
-بهت می زنگم. باشه؟
-باشه.
- بای.
- فعلا .خدافظ.

Tuesday, July 28, 2009

در* را که باز می کنی
یک فرشته کچل کوچولو
بال بال می زند که
gimme more
gimme more

*:اشاره به در هایی که پریودیک باز و بسته می شوند .

Friday, May 8, 2009

می آید آن روز ؟
که از خواب بیدار شویم و این ثانیه های لعنتی با آن تار های بی رنگشان
دست از سرو صورتمان برداشته باشند.
بیدار شویم و تنها برای استراحتی کوتاه و آرام
ساعت دقیقا همان 8 بماند .

هیچ حشره و عقربه و آزار وعذابی بر هیچ صفحه و در هیچ سوراخی نجنبد .
میشه؟؟
بعد از دو روز دربدری و الدنگ بازی و کثافت کاری
بر می گردی خونه و اینترنت و ...

نمی دونین چقدر این دکمه Mark all as readمرباس
چقدر تسکین بخشه .

Sunday, May 3, 2009

یک لحظاتی هستند
که یاد تمام معشوقه هایم می افتم.

منظورم آن دختر هایی هستند که در زندگیم بودند
و واقعا دوسشان داشتم
عاشقانه .

دلم می خواهد تک تک شان را برای لحظاتی کوتاه در آغوش بگیرم
صورتشان را ببوسم.

ببینمشان که روبراه هستند
خوشحال و خندان
به آرزو هایشان رسیده اند
از زندگی راضی هستند

یک داستانی نوشته بودم یک بار
آنقدر طولانی بود که هیچ وقت حوصله نکردم تایپش کنم

در پایان
شخص اول داستان
در تب می سوزد و هذیان می گوید
در رویا می بیند که در دریا می افتد
در آب سرد پایین و پایین تر می رود
در کف دریا تمام معشوقه هایی که داشته را می بیند که در دو ردیف ایستاده اند
می خواهد هر کدامشان را در آغوش بگیرد
ولی آنها همه با یک جست دست نیافتنی ایستاده اند
در لباس هایی فاخر و زیبا
به او خوش آمد می گویند.
و او را به سمت جلو هدایت می کنند
به سمت تخت سلطنت
نزدیک تر که می شود
کودکیش را می بیند که روی تخت نشته
یک تاج طلایی بر سر دارد و به او لبخند می زند .

یادش افتادم .
این روز ها پشیمانی
تنها چیزیس که مزه اش از دهانم جدا نمی شود.
از گذشته حرف نمی زنم از روز مره حرف می زنم .

از روزمرگی .
هنوز شب نشده از تمام کار های امروزت پشیمانی.
از یک هفته گذشته
یک ماه گذشته
این چند وقت گذشته
زمستان
آذر
مهرو آبان
آن مرداد
خرداد
...

بعد به فردا فکر می کنی. به این لحظات
پوف....

داستان چند دست و پا

Saturday, April 25, 2009

دید می زنی ؟
بدن هایشان را
معاشقه شان را

سرانگشتانت تکیه بر دیوار زده
سرک می کشی در قاب

اینچنین مستانه میخندند؟
آن هم در میان معاشقه؟

آن سوی بار هم آن مردک می خندد
گیلاس ها را برق می اندازد و واژگون می آویزد
صندلی ها هم وارونه روی میز ها سوارند .

گویی نرده را هم برداشته اند.
مرد زن را برمیگرداند .دستانش را دور کمر زن قفل کرده .
زن بلند بلند می خندد و چهار دست و پا می خواهد از دست مرد فرار کند.
به سمت لبه میرود.
کشمکش هنوز هم ادامه دارد
مرد موهای مشکی زن را در مشت خود دسته میکند و محکم به سمت عقب می کشد
زن جیق می کشد.
شاک های خود را سنگین تر می زند
چه چیز را با این قدرت فرو می کند
آلت تناسلیش را؟
موج را بر بدن زن احساس می کنی
زن به هن و هن افتاده
نفس هایش با صدایی عجیب همراه شده
اما همچنان رویش را بر می گرداند و بریده بریده می خندد و تقلا می کند تا خود را به لبه طبقه برساند .
نرده ها را هم برداشته انذ.
مرد دستانش را از کمر زن بر می داردو محکم زیر دست هایش میزند
زن با صورت به زمین می خورد.
همچنان می خندد و می خواهد فرار کند. بدنش را به لبه می رساند و مرد را با خود می کشد .
همچنان می خندد. نصف بدنش رابه سمت پایین می کشد .
و کم کم مرد را هم با خود پایین می کشد و صدای قهقه
قطع می شود



می خواهی به سمتشان بروی
سگ کوچک و قهوه ای رنگی را می بینی که روی بار ناگاه به سمت تو پارس می کند.
مرد آن سوی بار سگ را بغل می کند و در حالی که او رانوازش می کند زیر زیرکی می خندد .
فهمیده دزدکی آن زن و مرد را دید می زدی .
صدای خش خشی بالای سر خود میشنوی.
احساس ترس می کنی
انگار شیی بزرگ بالای سرت قرار دارد.
میترسی سرت را بالا بیاوری و نگاه کنی
صدای سگ قطع شده
آرام قدم میزنی
انگار سایه و خش خش موذیانه اش تو را تعقیب می کنند .
سرت را آرام بالا می آوری .
روی سقف سایه هیولایی چند دست و پا و غول پیکر را میبینی .
چیز نرمی را روی سرت می ریزد.
سرت را به سمت بالا بر می گردانی .


با دستانش صورتت را میگیرد و در میان وحشت و ترس و تو با صدای بلند قهقهه می زند
موهای سیاهش دور صورتت می ریزد.
جیق می زنی و خود را از دستش رها می کنی و محکم با صورت به زمین می خوری .
هنوز از وحشت بریده بریده جیق می کشی .


زن هیکلش را که از سقف آویزان است را بالا می کشد .
دستانش را روی سقف می چسباندو چهار دست و پا می شود .
فقط موهای سیاهش آویزان است.
مرد که هنوز در حال گاییدن اوست
،موهای مشکی اش را در مشت خود دسته میکند .
آلتش را در می آورد و دوباره با فشار فرو می کند.
زن جیق می کشد و چهار دست و پا روی سقف حرکت می کندو تقلا می کند و قهقه می زند.

مرد آن سوی بار سگ را میان بازوان خود بغل کرده
و جلوی چشمانش را گرفته
و زیرزیرکی می خندد.

Wednesday, January 5, 2005

نور آبی از انتهای سالن می آمد .مقداری از آن دور فن می پیچید وسایه بزرگی روی دیوار نقش می بست که انگار روحش به خود می پیچد.

آوای جز مثل دود سیگار مرد سیاه پوست که در امتداد باد ملایم فن هیاهو می کرد ، پخش می شد.

مثل دختری که دور میز ها می رقصد ،می دود و خسته می شود .می چرخد و می نشیند .آواز می خواند و سکوت می کند.

مرد سیاهپوست طوری نشسته بود که انگار نمی تواند خود را تکان بدهد .تمام چراغ ها خاموش بود .فقط یک لامپ آبی در انتهای سالن ، در انزوای خود ،نور سردی روی آهنگ می پاشید.

نزدیک صبح بود و مرد سیاه پوست که به زور هیکل خود را روی صندلی جا داده بود هنوز با چشم های باز به ورق هایی که روی میز پخش شده بود خیره مانده بود .

کم کم ذهنش آرام می شد وبدنش سرد.کمی جمع شد و دستهایش را بهم نزدیک کرد ،کتش کمی تنگ بود و به بدنش چسبیده بود.

انگار که آهنگ ، ریتم ممتدی گرفته باشد و جای خالی دخترک آوازه خان روی صندلی روبرو جیب مرد سیاه پوست را خالی کرده باشد

و هنوز بین دو دست قمارباز ما به اندازه دو دست کوچکتر فاصله باشد .

نگاهی به لیوان خالی بین دستهایش کرد .

ناگهان تجسم نور سفید و مات خورشید اول صبح ، همه چیز را در خود بلعید .

فن هم خاموش شده بود .

نور از انتهای سالن می آمد مقداری از آن ازلای میله های دسته صندلی رد می شد ،

از جای خالی مرد قمارباز می گذشت و خطوطی آبی روی ورق ها می کشید.

Monday, December 27, 2004

ساعت چند بامداد است و هوا سرد

سوزها به شیار های قدیمی این خانه فرسوده سرک می کشند

و من آرام گرفته ام.

و در انتظار هر اتفاقی که بیفتد.

مثل گلودردی که امروز مرا کله پا ما می کند

و بهترین چیزهایم و بزرگترین سرمایه هایم روز به روز ،بیشتر و بیشتر به گا می روند.



پ ن :گا اسم شهری است که در آن از ناقوس کلیسا تا کون باد کرده پریسا ،همه وهمه و همه ،آرام و بی صدا، کپک زده اند یا در حال کپک زدن هستند .

Thursday, December 23, 2004

مگس ها و یا زنبور ها و یا حتی گنجشک ها را دیده اید

که چگونه خود را به شیشه پنجره ها می کوبند

نیازی هم نه به توضیح است نه محاکمه

بله

لابد رابطه ای هست بین این و آن.



پ ن:

...

Tuesday, December 21, 2004

يه ترانه سنگين هست

احتمالا جز باشه

نه من مي تونم بخونمش

نه شما مي تونين بشنوين

...نميدونم كه چرا اينجا مي نويسم اي حرفارو

شايد مي خوام بارش سبك شه و سبك شم و...



Saturday, December 18, 2004

این روز ها حس غریبی دور و بر لحظه هایم پرسه می زند

این روز ها هوا سرد شده و پیکر بی هوش زندگی

در بستری از سرمستی و بی خیالی

آرام گرفته

آرامش ابدی

این روز ها یا تف می کنم

یا آب دهانم را میبلعم

یا گلویم خشک خشک است

این روز ها فکر می کنم و فکر میکنم و هیچ

این روز ها چشمانم همه چیز را آرام می بیند

گویی همه چیز را صد ها بار میبیند

گویی که زیاد بشنوم

این روز ها تحمل احمق ها را ندارم

لبخند می زنم اما خراشی در گوشه ای از ذهنم تیر می کشد

و نیاز من

و میل من به فریاد کشیدن با تمام حجمی که یک احمق را خفه می کند

در گلویم به سمت پایین سر می خورد

آدم هایی که نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند یا با اینکه میفهمند...

در اطرافشان چه می گذرد

و پیکر بزرگ و بی تفاوت زندگی

که تمام اندام های خود را رها کرده در این این مزرعه عجیب تا...

و صدای خرناس جاودانش که گوشم را پر کرده



آب دهان را می بلعم.

Monday, December 13, 2004



کارن همینطور بی توجه به من پارو میزد.چقدر ازینکه نسبت به مسافرش بی تفاوته بدم می یومد

یا اینکه خوشم می آد.جذاب نیس!

نمی دونم چرا اینقدر این روزا باهاش احساس همدردی می کنم.

نگاهش اغلب به غروب خورشید ه.دستای پینه بسته اش پارو ها رو تکون میده هنوز.هنوز هم قایقش روی آبه

هنوز هم قایق ها روی آب می مونن.

اونقدرا هم بد اخلاق نیس که می گن.اصولا ما یونانی ها آدم های باشعور و دروغگو و خیالبافی هستیم.

مسافرا از سرما میلرزن یا از دریازدگی یا ترس....

چه فرقی میکنه کارن بایذ تلالو نورقرمز غروب رو تو موج ها تحمل کنه

کارن قصه ما مسافر همیشگی دریا هاس. با قایقی که روز به روز بزرگتر میشه .برای هر کی بجز خودش این بلیط مجانی رزرو شده.هر کی به جز خودش ....

هنوز هم به غروب خورشید حسرت می خوره...هنوز هم جواب سوال های منو نمی ده .

هنوز هم قایقش رو دوست داره تو رود های سربی جهنم بندازه .

هنوز هم دوست داره عصیان کنه.

من شک ندارم.

دوست داره بمیره

اگه می تونست تکون بخوره از جاش .

اگه دستاش می تونسن این پارو های لعنتی رو ول کنن...!

هنوزم هیچ کس نمی گه که ما چمونه؟

هنوز اون به غروب خورشید حسرت می خوره و من به طلوعش و بر عکس اون چیزی که گالیله مادر قحبه گفته خورشید دور زمین میگرده و می گرده و می گرده...

میگرده و می گرده و می گر د ه . . .



Sunday, December 12, 2004

آرام و بی صدا

در این دور دستی که نمیبینی

ملالی هم نیس

تنها هم نیستم اینجا

تمام خطوط موازی به هم برخورد کرده اند

Friday, December 10, 2004

هی باخودم می شینم میبینم که چقدر دیر شده.

هی زمان میگذره

هی دیر تر میشه

دیر

پیر

Thursday, December 9, 2004

If I had to lose a mile

If I had to touch feelings

I would lose my soul

The way I do



I don't have to think

I only have to do it

The results are always perfect

And that's old news



Would you like to hear my voice

Sprinkled with emotion

Invented at your birth?



I can't see the end of me

My whole expanse I cannot see

I formulate infinity

Stored deep inside me



I don't have to think

I only have to do it





I can't see the end of me

My whole expanse I cannot see


Wednesday, December 8, 2004

رود خانه پیر به مسیر همیشگی ادامه می دهد.

نه معنی مرگ را خواهد فهمید نه خود آن را

این جسد باد کرده ماست که بر روی آب کپک زده

هنوز رودخانه زلال است و بی تفاوت

در مسیر همیشگی خود جریان دارد

ما را هم در بزرگی خود حل می کند.