Showing posts with label Forget about it. Show all posts
Showing posts with label Forget about it. Show all posts

داستان چند دست و پا

Saturday, April 25, 2009

دید می زنی ؟
بدن هایشان را
معاشقه شان را

سرانگشتانت تکیه بر دیوار زده
سرک می کشی در قاب

اینچنین مستانه میخندند؟
آن هم در میان معاشقه؟

آن سوی بار هم آن مردک می خندد
گیلاس ها را برق می اندازد و واژگون می آویزد
صندلی ها هم وارونه روی میز ها سوارند .

گویی نرده را هم برداشته اند.
مرد زن را برمیگرداند .دستانش را دور کمر زن قفل کرده .
زن بلند بلند می خندد و چهار دست و پا می خواهد از دست مرد فرار کند.
به سمت لبه میرود.
کشمکش هنوز هم ادامه دارد
مرد موهای مشکی زن را در مشت خود دسته میکند و محکم به سمت عقب می کشد
زن جیق می کشد.
شاک های خود را سنگین تر می زند
چه چیز را با این قدرت فرو می کند
آلت تناسلیش را؟
موج را بر بدن زن احساس می کنی
زن به هن و هن افتاده
نفس هایش با صدایی عجیب همراه شده
اما همچنان رویش را بر می گرداند و بریده بریده می خندد و تقلا می کند تا خود را به لبه طبقه برساند .
نرده ها را هم برداشته انذ.
مرد دستانش را از کمر زن بر می داردو محکم زیر دست هایش میزند
زن با صورت به زمین می خورد.
همچنان می خندد و می خواهد فرار کند. بدنش را به لبه می رساند و مرد را با خود می کشد .
همچنان می خندد. نصف بدنش رابه سمت پایین می کشد .
و کم کم مرد را هم با خود پایین می کشد و صدای قهقه
قطع می شود



می خواهی به سمتشان بروی
سگ کوچک و قهوه ای رنگی را می بینی که روی بار ناگاه به سمت تو پارس می کند.
مرد آن سوی بار سگ را بغل می کند و در حالی که او رانوازش می کند زیر زیرکی می خندد .
فهمیده دزدکی آن زن و مرد را دید می زدی .
صدای خش خشی بالای سر خود میشنوی.
احساس ترس می کنی
انگار شیی بزرگ بالای سرت قرار دارد.
میترسی سرت را بالا بیاوری و نگاه کنی
صدای سگ قطع شده
آرام قدم میزنی
انگار سایه و خش خش موذیانه اش تو را تعقیب می کنند .
سرت را آرام بالا می آوری .
روی سقف سایه هیولایی چند دست و پا و غول پیکر را میبینی .
چیز نرمی را روی سرت می ریزد.
سرت را به سمت بالا بر می گردانی .


با دستانش صورتت را میگیرد و در میان وحشت و ترس و تو با صدای بلند قهقهه می زند
موهای سیاهش دور صورتت می ریزد.
جیق می زنی و خود را از دستش رها می کنی و محکم با صورت به زمین می خوری .
هنوز از وحشت بریده بریده جیق می کشی .


زن هیکلش را که از سقف آویزان است را بالا می کشد .
دستانش را روی سقف می چسباندو چهار دست و پا می شود .
فقط موهای سیاهش آویزان است.
مرد که هنوز در حال گاییدن اوست
،موهای مشکی اش را در مشت خود دسته میکند .
آلتش را در می آورد و دوباره با فشار فرو می کند.
زن جیق می کشد و چهار دست و پا روی سقف حرکت می کندو تقلا می کند و قهقه می زند.

مرد آن سوی بار سگ را میان بازوان خود بغل کرده
و جلوی چشمانش را گرفته
و زیرزیرکی می خندد.

ترانه مَسی

Saturday, February 7, 2009

برای دست هایت ترانه ای نوشتم
نه شاد بود نه دلگیر

تقصیر انبوه این برگ هاس
سر رسید هایی که تاریخ مصرفشان سال هاس به سر آمده
کاغذهایی که پذیرای هر خط و دستخطی هستند

و ترانه ای نه شاد و نه دلگیر
که بی تفاوت در کنار فنجان قهوه
سرد و سردتر می شود.

فرشته فراموشی

Tuesday, January 6, 2009

قسم به دیدگان تو
در تلالو هر نور
آنگاه که باران شانه می زند
ابر های غمگین تردیدت را

به عشق
آنزمان که کودکانه می دود
در کوچه های کلمات گم شده
در ناگریز سکوت بر لب های بسته ات

به دل دل تشویش
که دست هایت را به هم می ساید

و سوز سنگین زمستان
که رخوت شیشه ای تنت را
از هم پاشد.

به دور دست های بی منتها
که شعر غمگین بی خیالیشان
در برابر نگاهت
واژه به واژه فرو می ریزد .

به شب
به زمین
به خیابان
که انبوه بیم ناک تاریکی و وسعت و همهمه شان را
بر سر ثانیه هایت آوار می کنند

به سایبان های تهی از هم نشین
نیم کت های خالی و عابران خیالی
ایستگاه های متروک


وتنهایی
که تنگ و تنگ وتنگ تر می شود .


هنوز ایستاده است پشت در
با گل های سپید و سیاه
وهدایایی رنگین.

هنوز فریاد می کشد :
"دوستت دارم"

the "2" of hearts in "as always" situation

Friday, August 1, 2008

موهایت را به دست های یاغی باد سپردم
جاده ، پاهای ساقی لالایی برلب
هر چه باقی بود ، طنین فراموشی بر رشته های شب تو

سهم من ، دروغ واپسین ، سایبانی که نیست ، ایستگاه
چشمانی خسته اما بیدار

Sunday, January 30, 2005

پروفسور بالتازار هر روز ساعت 6 صبح مرا از خواب بیدار می کند .باهم ورزش می کنیم و صبحانه مختصر و مفیدی می خوریم و سپس تا شب تمرین بیداری می کنیم . قرص های ضد خواب و روان شناسی ضدخواب و کتاب ها و داستان ها و فیلم ها و موسیقی ضد خواب می بلعیم .

پروفسور اکثرا شب ها هم نمی خوابد و با چشمان باز به حقایق مطلق و غیره چشم میدوزد .شاید هم دلش می خواهد که بخوابد ولی خب انگار که بیداری تنها چیزی باشد که برایش باقی مانده و نمی خواهد از دستش بدهد .

روزی از همین روز ها همین طور که سرم را روی پاهایش گذاشته بودم و دراز کشیده بودم از پروفسور بالتازار درباره آن قدم زدن های علمی و اندیشمندانه و آن دستگاه عجیب و غریبش که راه حل هر معما را در یک قطره جادویی خلاصه می کرد سوال کردم .

پروفسور قدم نزد.کمی به قیافه ابلهانه من نگاه کرد و یک قطره اشک از چشمانش سرازیر شد. من هم لوله آزمایشگاه زیر گونه اش گرفته ام . اشکش که در لوله ریخت لوله را سر کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم و گذاشتم که پروفسور با چشمان باز به من خیره شود.

وقتی بیدار شدم اثری از پروفسور ندیدم .

یا مرده بود و دفن شده بود یا جوان شده بود یا ریش هایش را زده بود یا رفته بود داهات مجاور دنبال عشق عاشقی یاهرچی.

Tuesday, December 21, 2004

يه ترانه سنگين هست

احتمالا جز باشه

نه من مي تونم بخونمش

نه شما مي تونين بشنوين

...نميدونم كه چرا اينجا مي نويسم اي حرفارو

شايد مي خوام بارش سبك شه و سبك شم و...



Tuesday, December 14, 2004





C l e a r l y s e e y o u c a n ' t s e e c l e a r

Saturday, October 30, 2004

این رادیو کهنه هم شده اسباب حال گیری ما.هفتاد و هشت سال عمر کرد.از سرطان سیگار مرد.مثانه وپروستاتش نابود شده بود.یک شب قبل از اینکه بمیره من تو بیمارستان پیشش بودم.چه نگاهی داشت.گرچه به ادامه ی زندگی امیدی نبود ولی هنوز هم سیگار می خواست.چقدر ناتوان شده بود.چقدر کلافه شده بود.وقتی حرف میزد انگار می خواست کوه بکنه .چقدر بابابزرگم مغرور و کم حرف بود.

چقدر تنها بود.مجبور بود صب تا شب قیافه ایکبیری ننه بزرگم رو تماشا کنه که یکبتد زر میزنه.تو نگاه های آخرش یه چیزایی بود که تازه دارم می فهمم.چرا اینقدر امشب دلم برای بابابزرگم تنگ شده؟ اونم منیکه اگه همین امشب ننه بابام بمیرم یک ابسیلون تخمم نیست.بابابزرگی که به دکتربازی نوه هاش کاری نداشت.اصلا محل هیچ کس و هیچی نمیذاشت.وقتی جوون بود توده ای بود و چند سال تو شوروی و اینور اونور بود.یه مدت هم زندون رفته بود و بعد آدم شده بود.حقوق بازنشستگیش خیلی کم بود ولی تا قرون آخر پول مراسم ختم و هفت و سه و چهل وخلاصه پول تمام این جنده بازی ها رو هم خودش داد.یه بساط داشت پر از چوب سیگار و عقیق و این کسشرا که من همیشه توش فضولی می کردم و اونم همیشه از دستم شاکی بود.با اینکه واسه خودش کلی کافر بود ولی از وقتی من چشم باز کردم موقع اذون داشت نماز می خوند.انگار به این نتیجه رسیده بود که خدا نفهم تر ازاین حرفهاست.آخ نماز که می خوند من چه حالی می کردم.شب تا صب هم تو رخت خواب سیگار می کشید و رادیو گوش می کرد.این آخرا رادیوش هم خراب شده بود داد به این بابای عوضی ما که درستش کنه .بابام هم اینقدر پشت گوش انداخت تا طفلک مرد.مطمئنم شب تا صب بی رادیو خیلی بهش سخت می گذشته.اه کیر تو روح بابام.نمی دونم چرا اینجوری براش بغض کردم.

تو اون نگاه های آخرش یه چیزایی بود که حالا رو اعصابم رفته.

Friday, October 22, 2004

خوب می دانم که ماه در چشمانم مرده است.

Saturday, October 16, 2004









یه حس دلتنگی عجیب تو این مایه ها