Friday, October 16, 2009

صدایی پشت در
مانده سر به هوا
سوت می کشد
سنگ به شیشه می زند .
منتظر.

لباس ها روی چوب رختی
سرما خوردگی دراز کشیده روی تخت
چند سوال بی جواب و تعداد زیادی میسد-...
میسد-کال

برای منی که قدم می زنم فواصل بی حوصلگی خانه را
برای او که منتظر می ماند پشت در.

هر قدر هم دیر کنم .
لبخندش را دارد برلب ،
پلیورش را روی دوشم خواهد انداخت.

چراغ ها
سیگار ها هم
فقط چشمان توست که همیشه روشن است .

خیابان های تهران خاطرات من است .
مهم نیس که چقدر شلوغ شده
مهم نیس که شبیه پارکینگ یک پاساژ بزرگ شده است

روزی یانکی ها ما را با سرزمین مان تنها خواهند گذاشت .

مهم نیس که هفت روز هفته را 4 روزش درتخت باشی ،
باز باید پاییز را با یه تی شرت حس کنی
و باد خنک بپیچد ،
اوم.

مگر میشود در مدرس شیشه بالا باشد ،
و تو تنها سرنشینی که هیچ گاه اعتراضی ندارد.

سایه ها
ورق ها
ژتون ها
تیکت ها و فرصت ها -که گور پدرشان-

من

تنها قامت توست که هیچ گاه فرو نمی افتد

کوزی پلِیس های شِر نشده،
دنج های پشت پنجره و وسوسه سیگارشان

ایستاده ای کمی دور تر
هوایم را داری . می دانم.

نه دلگیر می شوم
نه سیر می شوم.

موزیک
خورشید هم

تنها نگاه توست که قطع نمی شود.

رمان ها
فیلم ها
روز ها و ماه ها و سال ها هم

فقط داستان ماس که تمام نمی شود .