Thursday, September 10, 2009
به آنکه دست هایش
سخاوت باران بود و
و لب هایش توالی ترانه های بوسه
آنگاه که چشم هایم تهی ترین قاب ها و
و صورتم منجمد ترین نقاب ها بود.
به او که همنفسم بود
هم آغوشم بود
شاعر لحظه های نابم
مسافر جاده های متروک وسیاه
داستان های بلند وکوتاهم
آخرین تصادف خوش آیند این نمایشنامه بی قهرمان
روشن ترین خاطره این سرزمین بی ستاره
به هر قیمتی
شکستن غروری که در برابر اولین قطره اشکت هنوز قامت راست نکرده.
پشت پا زدن به هر چه گفتم
هر چه بافتم .
به خاطر تمام خود خواهی ها
تمام قدر نا شناسی ها
تمام نادانی ها
تمام دروغ هایم
تمام نا تمامم.
به خاطر از دست دادن فرصتی که هردو خوب می دانیم هیچ وقت دست نخواهد داد.
یک عذرخواهی بدهکارم.
و بگویم می فهمم چه میگویی اما...
سخاوت باران بود و
و لب هایش توالی ترانه های بوسه
آنگاه که چشم هایم تهی ترین قاب ها و
و صورتم منجمد ترین نقاب ها بود.
به او که همنفسم بود
هم آغوشم بود
شاعر لحظه های نابم
مسافر جاده های متروک وسیاه
داستان های بلند وکوتاهم
آخرین تصادف خوش آیند این نمایشنامه بی قهرمان
روشن ترین خاطره این سرزمین بی ستاره
به هر قیمتی
شکستن غروری که در برابر اولین قطره اشکت هنوز قامت راست نکرده.
پشت پا زدن به هر چه گفتم
هر چه بافتم .
به خاطر تمام خود خواهی ها
تمام قدر نا شناسی ها
تمام نادانی ها
تمام دروغ هایم
تمام نا تمامم.
به خاطر از دست دادن فرصتی که هردو خوب می دانیم هیچ وقت دست نخواهد داد.
یک عذرخواهی بدهکارم.
و بگویم می فهمم چه میگویی اما...