Friday, May 1, 2009

از مغازه می آم بیرون
تو پیاده رو
دختره تا منو از دور می بینه
سرش رو می ندازه پایین
خیلی وقت بود پسره هم بم نزنگیده بود . دو سالی میشه خبری ازش نیس .
پسره هم حواسش به آسفالته پیاده رو ه.
همچین که یه قدم رد شدن
حس می کنم حیفه!
پسر رو صدا می کنم. وای میسن .
دختره منو نیگا می کنه .
میرم جلو با پسره سلام احوال که کجا بودی این چند وقت
اونم همین مزخرفات و تحویلم که تو ...
میرم سمت دختره
البته با لحنی که معمولی بنظر می آد:
"سلام چطوری؟ ...چرا منو اینطوری نیگا می کنی .. انگار هنوز یادت نیومده ."
تو اون فرصت های کوتاهی که با من بوده یکی از چیزایی که خوب دستگیرش شده همین غیر قابل پیش بینی بودن و تصمیم های ناگهانی و کله خر بازیامه .
میگه نه یادم اومد و سر تکون میده ...
هنوز دستش تو دستمه. یه فشار کوچیک می دم دستشو.
پسره وسط حرفاش میگه که می خواد تیر ماه ازدواج کنه و اینا.
می پرسم با کی ؟
با فلانی دیگه... میخنده .
روم و کردم سمت دختره : "شما که به درد هم نمی خورین"
فکر کنم تو اون لحظه یادش بیاد که وقتی ازم پرسیده بود
"این پیش خودمون می مونه دیگه؟" بش گفته بودم :
"من نسبت به دوستای پسرم وفا دارترم تا کیس هایی مثل تو
که میان و میرن !"
البته بعد ازینکه رنگ و روش یهو عوض شده بود بهش گفته بودم " شوخی می کنم جدی نگیر"
دوباره هم همینو بش گفتم.
" شوخی می کنم جدی نگیر ، خیلی هم به هم میاین "
یادش نبود فک کنم ،
یه جور گیجی نیگام میکنه .
البته معلوم بود من که ور نمی داشتم بگم :"سینا جان نامزد ملوست اون موقع که واسه تو ویرجین بازی در می آورد وقتی رفتی اصفهان
تو تخت من چی کارا که نمی کرد . نگیرش بابا. تازه روی کونش یه خال قهوه ای داره که خیلی ضایعس! ..."
ولی یه حس عدم امنیتی داشت بیچاره.
بارون داشت شدت می گرفت
واسه عروسی هم دعوتم کرد و شماره بده و کارت بیارم و... که گفتم : فکرشم نکن تابستون نیستم اینجا و پیشاپیش تبریک و اینا ...
در حالی که میام این طرف خیابون و میرم سمت ماشین دارم
پاکت سیگارمو باز میکنم و
به خودم میگم
"تیریپ گهی بود ولی با حال بود."