Saturday, June 23, 2007
قلب خود را دراورد
و با میخی
آهنی و سیاه
به دیوار اتاقم کوبید .
صندلی من
رو به پنجره
کلید خانه
گم شده زیر سالها غبار
در گوشه ای کمرنگ از شهر
و امتداد بی خیالی
وسعت غروب را
بین
دو ساختمان نیمکاره
در انتهای
خیابان محصور ساخته .
و با میخی
آهنی و سیاه
به دیوار اتاقم کوبید .
صندلی من
رو به پنجره
کلید خانه
گم شده زیر سالها غبار
در گوشه ای کمرنگ از شهر
و امتداد بی خیالی
وسعت غروب را
بین
دو ساختمان نیمکاره
در انتهای
خیابان محصور ساخته .