outside & inside of my coven
Wednesday, March 29, 2006
نباید فرصت ها را از دست داد
باید سریع تر خانه ای و اتاقی برای خود تهیه کرد ،
شیشه ای کدر و مات و بی پرده برایش ساخت .
از آنها که به ندرت صدایش خواهند کرد پنجره ،
و وسایل شخصی خود را پرستید .
و هر از چند گاه کمی از تنهایی خود را صرف انفاق فاحشگان نمود .
***
موسیقی یعنی ساعت 8 شب است و
همه منتظرند سر میز تا آقای خانه بیاید .
هر آنچه سر سفره می بینید مربوط به سخاوت آقای خانه است .
نه ساعت 8 یا پیش خدمت و آشپز.
***
نباید در زیبایی عکس کارت پستال ها اسراف کرد .
باید ارزشش را داشته باشد .
یارو را می گویم .
***
راز ناقوس دو بعدی من
در صدایش نیست
در این زنگوله سه در چهاریس که
{در حالی که احتمالا زمزمه می کند با خود
کس مادر هرجه جاذبه و نیوتن}
کج ایستاده و ایستاده و ایستاده
و نوای اضطراب و طنین وقوع حتمی برخورد را در تصویری
نه چندان جذاب
بی صدا فریاد می کشد .
{در حالی که چشم همه
تاب ثابت آویزان به درختان ِ-خب به جهنم که- سبز و زیبا را
خیره است و می پاید.}
***
زندگی حق دارد در دروازه های جاده هایش
آدم هایی که علائم راهنمایی و رانندگیش را نمی فهمند .
ایگنور کند .
***
در کوچه ها که بوی باج گیر ها و
قهقهه مستانه آدم های نامریی می پیچد،
مخصوصا اگر باران ببارد که گهگاه می بارد .
زمان بیرون زدن من فرا می رسد .
آستین کوتاه
شلوار تنگ
سایه بلند و پک های گشاد و متوالی...
بعد بو می کشم
تا رد تمام بو ها را باز یابم.
از بوی آشغال جا مانده از سرویس شبانه گرفته
تا هوای مطهر فاحشه پرکشیده از کنج خیابان در لحظاتی پیش
یاد روز هایی می افتم که می ترسیدم ازین نیمه شب ها
حال دیگر عابران با پلیور های کت و کلفتشان
لحظات زیادی نمی تواند در برابر نگاهم دوام بیاورند.
و چشمان خبیثشان را بر می گردانند.
و بوی حشیشان را پشت دهان های بسته ،
و دماغ های کیپـشان مخفی می کنند ،
وقتی از کنارم می گذرند .
چون همه اینجا می دانند
چون همه اینجا باید بدانند ،
تمام کوفتگی نیمه شب های این خیابان ها متعلق به قدم های سنگین من است .
| 0 نظر »
بازگشت
Tuesday, March 21, 2006
شب اول فروردین سال پیشش گفته بودم نوشتم.
اینه
همینطوری دیگه.
عادتمه هر روز میرم یکی دو سه سال پیش در چنین روزی.
تنها کار کرد مفید بلاگ همینه .
این یکی هم تازه خیلی چسبید امشب .
بیا گم شیم اون دورا توشب
تو ترانه آونگهای زندانی
اگه شب های دورُ دراز بکشیم تو بی سقفی این حاشیه های بی عبور
باور می کنیم اینجا خوش رنگ ترین چمن های دنیا رو داره...
بیا گم شیم اون دورا تو شب
بند هامون رو می بندیم به دو تا درخت فرتوت
ازونا که دایره های تو در تو ش زیاده.
بعد تاب و تاب بازی.
بعد توت می چینیم و شاتوت
تا ناخونات بشه رنگ خون .
بعد هم ناثین لفت تو دو
آواز مرموز جنازه های خوش بخت رو هم که از بریم .
| 0 نظر »
ادبیات بازگشت
فکر می کنی من کیرم رو با کره فرانسوی چرب می کنم تو کونت
یا مثلا با فینگر تیپس موهای ژولیده ت رو می زنم کنار از یور لیپس.
بچه کونی لیبرال-روشنفکر من ،
اینجا قلمرو منه .
درختاش بوی پوستم رو می ده و شباش از عطر شاشم کف کرده.
اینجا اونقدر وحشی و نامردم که به هیچ پشه ای اجازه ندم
هوس خونم رو بکنه .
برو سراغ حاتم تایی یا طایی
من نه غصه هامو با کسی قسمت می کنم
نه ما یملک شخصیم و.
یه دود فازِمرامی هم اینجا نمی دم بگیری .
برو تو مهدکودک مرام کشتگان زینب زهرا سینه بزن و بمال .
اینجا با تکون دم هم از استخوون خبری نیس .
اجرت با کیر حضرت عباس .
***
نمی دونم چرا اینقدر قاطرهای اطرافم این روز ها با هم رزونانس می دن .
***
ممد جووون
آ جووووونم
اخ که من می میرم واسه این دیالوگ های ووو دار
از ک دارا هم بیشتر حشریم می کنه
نگووووووووو
پ ن : در آستانه احساس صمیمیت این جک و جواد خز و خین.
***
اصلا راستش رو بخواین جدیدن با این سوسک ای درشت خونمون
اون برو بکس قدیمیشون
یه احساس رفاقت خاص پیدا کردم .
سلام علیک نداریما.
ولی از دور طرف هم نمی ریم و با احترام از هم فاصله می گیریم.
مخلص هرچی پای بلوری با صفا !!!
(اونکه می دونه کجا وایساده!)
برعکس بعضیا از این کسکش کوچکولوهاشون رو که فاین آرت رو پشتشون خالکوبی کردن رو
همچین تنبیه بدنی می کنم که هلو بیار و خیار بار کن .
***
آره می خوام اولین پست امسالم اونقدر کیری باشه
که سالی که نکوست خودش رو جرم بده نتونه از این بهار انی پیدا باشه .
***
دیروز یکی از پیامبران که خواست نامش فاش نشود به خوابم آمد .
باحالتی درمانده سوالاتی درباره فوت فتیش و نیز مازوخیسم جنسی پرسید .
و در حالی که با دقت گوش می کرد و با عورت خود ور می رفت
اظهار کرد فقط می خواهد اطلاعات مرا بسنجد و این سوالات هیچ ربطی با وضعیت خودش
در باغ برین* و سوراخ های شبیه سازی شده بهشتی (حورالعین) ندارد .
* منم هیچ وقت تلفظ صحیح برین رو نفهمیدم
***
هان
چته ،،،
بودی کی وار .
***
آن کس که نفهمد و نفهمد که نفهمد
به جهنم که نفهمد
کس خوارش که نفهمد .
با با ایول که نفهمد .
خوش به حالش که نفهمد .
واللا .
***
دوستان خوب من ما امشب اینجا جمع شدیم
تا همینطور که با هم دودول بازی می کنیم
عید باستانی خودمون رو جشن بگیریم
و نگذاریم فرهنگ این اعراب
با این اربعین بی محل خروس نشانشان
شادیمان را به گه بکشند .
- بخواب بابا....مرتیکه مقعد .
***
خب شما هم بریت بخوابین
منم حالا می رم می خوابم دیگه .
| 0 نظر »
؟ بین خواب و خدا کدام را انتخاب می کنید ؟
Sunday, March 19, 2006
تا شهر فاصله آنقدر زیاد است ،
که صبح ها که راه می افتم شب ها می رسم .
در عوض خانه ما نزدیک نزدیک .
در دوقدمی شب و خمیازه
کافیس نگاهم را از نور های دودی و کدر بچرخانم .
تا خود را در رخت خواب بازبیابم .
خواب از رگ خواب هم به آدم نزدیکتر است .
| 0 نظر »
there s still nobody home
oooooooh babe
when i pick up my brain
there s still nobody home
| 0 نظر »
مرا از میان این سوراخ خالی نگاه من
دستهای من که این طور در هوا باز است ،
با این شکاف های قابل رویت بین انگشتانم ،
و روز های پر برکتی که سپری می شود .
| 0 نظر »
still alive,just like that
دیگه یواش یواش خفه میشی ،
یا گاهی با دستی که جلوی دهنت رو گرفته
آروم چند تا سرفه می کنی.
| 0 نظر »
هنوز مونده شکارچی کوچولو
بعد دهنت رو باز کنی.
پریودت تموم شده لزوم نداره من کست رو بخارونم واست .
می دونی که من
یک خنده چند ثانیه ای به ترافیک این روز ها از طرف یه آدم کلافه رو
خیلی ملموس تر از تمام فیلم های تارانتینو می بینم.
گرچه
جزو اون آدم های هستم ؛
که به شانه های جادویی اعتقاد بیشتری دارم تا شامپو های معجزه گر .
| 0 نظر »
dog
برای تمام دم هایی که تکون ندادم،
تمام استخوون هایی که زیر گل های باغچه چال می کردم ،
برای تمام بو هایی که کشیدم و می کشم ،
برای شامه تیزم،
تمام چیز هایی که پرت کردی و برات با بی توجهی نیاوردم ،
یه جایی تو باغچه خاک کردم ،
همون طوری که همیشه می خواستی فراموش کردم کجا .
باور کن .
باشه . آره ؟
| 0 نظر »
jerboa
بالا تنه ام که پیشی می گیرد دائما
مدام قدم می زنم
با این عینک دایره ای.
در خانه سفید و قهوه ای.
و حیوانات جنگل با من راه حل دادستد می کنند .
خدا یا پیپ من کجاس؟
کسی نمی داند
کسی لرزش سبیل هایم را نمی فهمد .
زمان می گذرد و
پرنده ها
به خانه شان باز نگشته اند ،
پرنده
به خانه اش بر نگشته .
| 0 نظر »
فعلن
Wednesday, March 15, 2006
این شنبه ، اول صبح
من را از یاد ببر .
در بین دورغ های متوالی تقویم ها
من را از یاد ببر
در هنگام خاله بازی های روزمره
در میان کلمات و فرمول های جزوات درسی
با چرخاندن مچ و ندیدن ساعت
در کلافگی صف های وسایل نقلیه
به هنگام لمس فاصله دنیای آن سوی شیشه در یک تاکسی تنگ
در گرمای خانه دور از هیاهوی سرد خیابان ها
وقتی دستانت کم کم گرم می شود.
یا یک استکان چای
من را از یاد ببر
با دنبال کردن خطوط بدنت در یک دوش گرم
هنگام مرور شنیده های امروز
و جملات تحسینگر آن غریبه خوب
من را از یاد ببر
در خاطرات بامزه دوستان
در فصل قهقهه های دسته جمعی
با صدای خنده های کوهستانی که می پیچد و می پیچد
در مسافرت های خانوادگی
با دیدن چند خط ساده که بر ماشینت انداخته اند
با غروب چراغ های ماشین در انتهای مسافرت
با طلوع نور چراغ خواب
من را از یاد ببر
در میان دلبرهای ایده آل و کاغذی کتاب های شعر.
من را از یاد ببر
در نوشته های بی هدف پشت صفحات باطله .
در طواف دور سطل آشغال های مخصوص کاغذ مملو از هر چیز
من را از یاد ببر
در گره های بزرگ و کوچک داستان های موتاه و بلند
در پایان فیلم های قشنگ
در آغاز آهنگ تیتراژ پایانی اش .
هنگام بازسازی رویاهایت با ایده های جدید.
من را از یاد ببر
در مزه کف کاپوچینو کافی شاپ ها
در ساعات لبخند های کم رنگ
با یک نگاه و لبخنده ساده یک رهگذر
با تماشای ویترین های زیبا و مانکن های سیاه و مغرور
من را از یاد ببر
در ساعت ده و ده دقیقه
با اسمایل های یاهو
چهارشنبه آخر سال
ماهی های قرمز رنگ دوهفته ای به انضمام تنگ هایشان
وزوز موبایل در جیب هایت و تبریکات سال نو
میهمانی ها و روبوسی های خوش یمن
مرا از یاد ببر
در دقایق خستگی و هجوم خواب .
| 1 نظر »
مافوق دوردست دست نیافتنی
منم تکیه کنم یک کم .
کاش چیزایی داشت که نمی فهمیدم و به چایی خوردن در کنارش اکتفا کنم.
| 0 نظر »
MUD
البته به شوخی و خنده ،
سر یه ماجرای بامزه که "تو برای چی زنده ای"؟
منم خندیدم در ادامه حرفاش .
اینجا می نویسم شاید به طور موقت دفن شه و بهش فکر نکنم .
***
اینروز ها به آواز هایی که باد با خود می آورد با دقت گوش کنید.
فصل بهار که نزدیک می شود آدم باید گوشش را تیز کند.
می دانم که سال بعد همین روز ها این مزخرفات را می خوانی .
واقعا بیدار شدن طبیعت نباتی را می توان حس کرد .
حتی در ترتیب سلکت شدن این پلی لیست بی مروت .
| 0 نظر »
دلفین
نه .
کاش فقط الان می تونستم با صدای بلند گریه کنم
| 0 نظر »
؟ چوچول چیست ؟
Tuesday, March 14, 2006
چقدر مملو از غلط املایی هستند .
حتی تا این حد که عظیم را عزیم نوشته بودم .
از جا افتادن ها که صرف نظر کنیم.
آقای دست به دول و یا خانوم خدا شناسی که
"چوچول چیست ؟"
را جستجو کرده بودی ،
حدئقل شما یه واکنشی نشان می دادی .
| 0 نظر »
نـــــــــــــــــــــــــــــــــه
Monday, March 13, 2006
این آهنگ نـــــه! خیلی باحال بود .
همین که این روز ها همه جا پخش می کردن .
***
این هم آخرین اس ام اس دریافتی :
عربستان دیشب رو چهارشنبه سوری اعلام کرد !
| 0 نظر »
old home
که فرسوده و موریانه زده شده ای.
تمام این سالها .
تمام خطوط بجا مانده بر دیوار هایت .
تمام لکه های ریشه روانده بر گوشه و کنارت .
و دود که سقفت را تیره کرده.
و مار هایی نامرئی که شب ها می خزند در عمق وجودت .
می شنوم که پایه هایت را می جوند .
پ ن : برگرفته از آخرین دست نوشته های مردی که در آخرین لحظات فرصت کرد، در آینه آن خانه قریمی
نگاهی به خود بیندازد .
***
مادری فرزندش را صدا می کند .
فرزند در آب های دور شنا می کند .
آب های دور کوسه هایش را پرورش می دهد.
کوسه ها آغوش مادر را می خواهند ،
کسی در اتاق انتظار دندانپزشکی منتظرشان نیس ،
پرستار دو بعدی اتاق انتظار دستش را از دماغش در می آورد و بقایایش را به جایی زیر قاب می مالد .
صدا آب ها را می شکافد پیش می رود .
من پستان های مادرم را می خواهم که بی دریغ و تردید بجوم .
با همین دندان های به ظاهر شیری .
آب های دور سرد است .
خون گرم می خواهم ،خون گرم
آب های دور سرد است .
آب های دور سرد است .
***
چیزی انگار خانه را ترک می کند .
و ظاهرا من جز کالبد باقی مانده ام انگار .
همان بقایای فوق الذکر
| 0 نظر »
what do u want from me?
Sunday, March 12, 2006

این شن ها از کدام سوراخ تا داخل مغزم نفوذ کردند .
ترک ها و شیار ها چه می خواهند از من .
این موش ها کجا می دوند .
کسی نمی خواهد رژه این تصاویر پورن را در ذهن من متوقف کند .
چرا حتی برای چند لحظه قلمش را زمین نمی گذارد .
حدئقل تلوزیونش را خاموش کند .
این پنجره های بی شمار
این منظره های بیمار
این داستان ها چه می خواهند از من.
عنکبوت هایی که پج پج هایی در باره جفت گیری می کنند .
در هایی که جیر جیر می کنند چه باز باشند و چه بسته .
و غبار که چون سطحی محافظ تمام این ویران خانه را برداشته .
لائقل به حرف بیایید با من ،حرامزاده ها
بگویید که از من چه می خواهید؟
| 1 نظر »
من را چه کسی فروخت ؟
Saturday, March 11, 2006
در انبوه این درختان و بوته های سبز .
روی زمین نقطه ای می درخشد .
من را چه کسی فروخت ؟
در آن لحظه طلایی
که سکه بین دستان سیاه و پینه بسته اش درخشید.
و ماه که با چشمان کاملا باز کودکان مورد توافق فردا را می شمرد .
و صدای درشکه که بر می گشت .
و اسب هایش با آن پوزه بند هایی که بر چشمانشان کشیده شده بود
گویی که دیگر هیچ وقت نخواهند دید .
فریاد می کشیدند طوری که شاید از دیدن تصویری هولناک
اینچنین ترس و اضطراب در رگه های خش دار جیق هاشان جاری بود .
سپس کم کم در مه جاده ناپدید گشتند .
آرام در میان بازوانی جا گرفتم ،
پارچه ای سفید روی سرم کشید .
که دنیای سورمه ای شب را سیاه کرد .
صدای جز-جزی می آمد .
انگار مرا درون توپی قرار داده بودند و فتیله را روشن کرده بودند .
شاید هم فتیله را چون طناب بسته بودند به نافم
ولی همه جا تاریک است .
گویی که دیگر هیچ وقت نخواهم دید .
سپس مرا شلیک کردند میان انبوه درختان سبز .
در فستیوال خنده ها و شادی ها .
در دنیای تشخیص رنگ ها .
و من با گریه به خواب پریدم .
و حال امشب
در مسیر بین این سنگ های مواری و مسطح
حس می کنم سکه ای روی زمین افتاده .
روی این تپه دور .
دستم را که نزدیک می برم چیزی نمی یابم .
شاید در خشش نور ماه بوده .
سرم را به سمت ماه بر می گردانم .
درشکه ای میان جاده در بین مه می تازد و نزدیک میشود .
سنگینی حضور کسی را در کنار خود احساس می کنم .
شخص پارچه ی سفید را از روی صورتم کنار می زند .
از دیدن صورتش با فریاد از خواب می پرم .
دهانم مزه خون می دهد .
نمی دانم چند لیوان آب وحشت صورت هولناکش را در ذهنم خواهد شست .
لیوان را سر می کشم .
همه خوابند .
من مانده ام و یک صندلی که تاب می خورد .
و جوابی که از جلوی چشمانم دور نمی شود .
| 0 نظر »
zer zer
Tuesday, March 7, 2006
واقعا عالی بود .
برای سینمای ایران ، برای منی که آخرین فیلمی که دیدم حکم بود .
راستش بعد ازینکه فیلم حکم رو دیدم یه پست طولانی نوشتم درباره نقد فیلم
که البته چند قسمت داشت
که یکی شامل نقد اجزا بود
دیگری نقد سطح شعور ، آگاهی و طرز فکر به غایت ابلهانه استاد کیمیایی
که واقعا صفر شعور سینمایی ایرانی رو باید باهاش تنظیم کرد و
بخش آخر دیگه هرچی فحش از دهنم دراومد به کیمیایی نوعی جامعمون دادم.
واقعا به قول همون حبیب که می گفت
اگه می خوای ببینی فرق چیه ؟
چرا ما اینجا ایستادیم و آمریکا اونجا کافیه معیار رو
از سطح مردم عادی و ابله بکشیم بیرون
و نخبه های ایرانی و آمریکایی رو مقایسه کنیم.
(حالا اگه بگیم الیت من موافق ترم یجورایی)
و ببینم اصلا عجیب و پیچیده نیس
واقعیتش هم همینه و اگه معیار های دیگه رو بذاریم کنارش می بینیم کاملا هم خطیه قضیه .
خلاصه با خودم گفتم اصلا کیمیایی و امثالهم ارزش حرف زدن ندارن و بیخیال شدم که پست کنم .
تا اینکه این فیلم چهارشنبه سوری رو دیدم .
یا تو وبلاگ یه گوساله درختی خوندم
"پیش نیاز خواندن این وبلاگ دیدن فیلم حکم است !!!"
حس می کنم باید گفت ،
باید جهت داد
واسه همین 20-30 تا ویزیتور که نصفشون سرچ کس و کون کردن و سر از اینجا درآوردن.
باید گفت فیلم ایرانی خوب یعنی چهار شنبه سوری .
نه فیلم کیمیایی
نه حتی بیضایی و تقوایی
نه نفس عمیق که یک کپی دسته چندم از سینمای در حال انقراضه
نفس عمیق نمی گم بده ، ولی بجز شخصیت هایی که کمی آشنا به نظر می یان چی داره .
یه حس مبهم و کش دار ؟
اگه یه همچین روحیه ای دارین میشه فیلم های گدار رو دید .
همون احساسات بسیار بسیار ناب تر و پر رنگ تر و واضح تر و جسوتر توش موج می زنه .
ولی چهارشنبه سوری یعنی یه فیلم ایرانی
نه یه کپی
پر از احساساتی که ناشی از نوعی بلوغ میشه .
مملو از ظرافت در بیان .
که من تو کمتر فیلمی دیدم (شاید یه نمونش lost in translationباشه !)
و اونهم یه فیلم ایرانی.
می دونین چرا اینقدر ازش تعریف می کنم.
چون واقعا درآوردن یه همچین فیلمی واقعا سخته .
البته موسیقی و فیلم برداریش خیلی به دلم ننشست .
به عبارت بهتر موسیقیش در حد فیلمش نبود به هیچ وجه .
صداگذاریش هم اگه سینمای ما تخمی نبوده باشه تخمی بود .
تدوینش ... ای خیلی بد نبود .
بازیگراش هم فوق العادّه بودن .
واقعا فوق العاده .
البته سکانس داخل ماشین با سیمین دیالگ هاش خیلی ابلهانه برگزار شد
ولی در عوض سکانس بعدیش (انفجار ترقه پشت سیمین) فوق العاده بود .
خب بسه .
فقط همین قدر که فیلم خوبیه و اگه مثل من حالتون از جشنواره فجر به هم می خوره و
تا حالا هم ندیدنش از دستش ندین.
همین
فغلا .
نه وایسا
شاشیدم به کیمیایی و امثلش
مادر قحبه ها و کوتوله هایی که تریبون دستشونه
تمام سوراخ کون هایی که اهرم ها رو در اختیار دارن .
همه بچه کونی هایی که به آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن و وضعیت موجودشون افتخار می کنن .
وبلاگ نویس های الاغ
ابرپسران چسکی ایران معاصر .
دختر های نفهم که تو کافی شاپ سیگار دود می کنن و دنبال یه ساتر مغز فندقی خودشون قیافه پسر های متفکر رو جستجو می کنن .
فمینیست های چادری که امروز تو دانشگاه دیدم .
فمینیست ها
آنتی فمینیست ها
بیخیال فمینسم ها
چگوارا
صدام حسین بعثی خارکسده
بریتنی کون کش
الیور استون میکروفن به کون .
بالاک کیر در چمن
کالباس تنوری با روغن .
حسن آقا بقال
محصولات تاژ
پودر دریا
موج نو
موج کهنه
نوار
فلسفه
کونده های ادیب در هیات کس کش های فیلسوف
نیچه
وای
ای کیرم تو نیچه
ای ریدم به هیکل تمام موجودات مقوایی نیچه پرست .
کس ننتون .
آخیش .
خب برم
| 3 نظر »
دبیری در انتها کلاس
Thursday, March 2, 2006
از زمانی که بهترین دوستم را از دست دادم .
بهترین دوست تاریخ عمرم .
تنها 10-20 دقیقه با هم بودیم .
وجالب اینجاس ،
اکثر این مدت را در باره آهنگ The who sold the world صحبت می کردیم.
چه بحث لذت بخشی...
{موسسه های سطح بنز}
... چقدر شبیه خودم بود.
قبل ازینکه از کلاس بیرون برود کمی با هم مزخرفات هم رد و بدل کردم.
تکه ای از مکالمات مملو از کلمات بی ادبانه یک فیلم مسخره ...
وقتی به کلاس برگشت ...
لباس سورمه ایَش خیس شده بود و من در انتهای کلاس در انتظار او نفس نفس می زدم.
دقیقا به ذهنم رسید می تواند سکانس یک فیلم باشد که یک نفر خیس خیس شده باشد و گام هایش را به سرعت
بردارد که خود را به تو برساند و تو نفس نفس بزنی.
وقتی کنارم نشست در جواب سوالم
"کتاب خوبی در زمینه سبک شناسی سراغ نداری؟"
آخرین کلماتش را که به ربان عربی بود تکرار کرد که مربوط به سوالم نبود
ولی جوابی برای احساسات گنگی بود که نسبت به او داشتم و بالعکس .
نفس زدن هایم که شدت می گیرد کم کم می فهمم که در حال خواب دیدنم.
انگار که می دانم دوباره نمی بینمش ...
ازو می خواهم کلمات آخر را دوباره تکرار کند چون بعد از بیداری به سرعت فراموششان می کنم.
این کار را می کند.
و نهایتا بعد از تلاش های فراوان برای ماندن در خواب خود را در دنیای تخت خواب باز می یابم.
فقط چراغ هال روشن مانده .
دقیقا کلماتش را به خاطر دارم .
به طرف آشپزخانه می روم . هنوز گیجم و صدای در خانه را می شنوم که باز و بسته می شود.
نمی دانم پدر است یا هنوز هم نباید به شنیده هایم اعتماد کنم .
در یخچال را باز می کنم و نوشابه را در می آورم
و دوباره صحنه عجیبی می بینم .
در کنار ماهیتابه مملو از روغن ماسیده که تمام دل های سرخ شده را فرا گرفته ،
یک لیوان با دو عدد یخ آماده ریختن نوشابه است.
هنوز یخ هایش آّب نشده بعد از این همه وقت...
اصلا چه کسی آن را گداشته اینجا.
با آخرین کبریت باقیمانده در جعبه با دقتی که ناشی از
عدم حوصله برای پیدا کردن بسته کبریت دیگر است .
زیر اجاق را روشن می کنم .
در استکان دیگری نوشابه می ریزم و غذا را می خورم و به آب شدن تدریجی یخ ها نگاه می کنم .
همین طور که پشت پی سی به دنبال نیروانا می گردم ،
یادم می آید آن لباس سورمه ای لباس خودم بود انگار و
چقدر قیافه مرد در لحظات آخر شبیه خودم شده بود .
انگار که می دانم دوباره نمی بینمش . حتی اگر بار ها
این آینه های شوم بر سر راهم سبز گردند.
هنوزهم حس می کنم در خواب هستم .
پ ن : یادم آمد می خواستم بنویسم که این جا به زودی تمام می شود، به زودی
| 0 نظر »