Wednesday, January 5, 2005

مسیر جاده در ذهنم طی می شود

و من حاشیه سیاه و سفید ش را خاکستری می بینم

وزمان هم که..

و من باید بیرون بریزم آنچه انبار شده

سالهاست و سالهاست

از نشخوار کردنش خسته شدم

شاید یک استفراغ ، یک انفجار ساده

آرامتر ،خواهش می کنم

انتهای جاده ...

من به این انتهای بی انتها که به سرعت به آن نزدیک می شوم حس خوبی ندارم

خون من می گردد

و شریان های تصورت را تغذیه می کند.

و تو رشد می کنی

اندامت در بدنم ریشه دوانده

انگار که برای کندنت خیلی دیر باشد.

جاده به سرعت طی می شود وذهنم صدای ویلن سل می دهد.

خون من میگردد

و موتورهای جاده را تغدیه میکند .

حاشیه خاکستری جاده باد کرده و سرخ شده.

...