Sunday, January 30, 2005

پروفسور بالتازار هر روز ساعت 6 صبح مرا از خواب بیدار می کند .باهم ورزش می کنیم و صبحانه مختصر و مفیدی می خوریم و سپس تا شب تمرین بیداری می کنیم . قرص های ضد خواب و روان شناسی ضدخواب و کتاب ها و داستان ها و فیلم ها و موسیقی ضد خواب می بلعیم .

پروفسور اکثرا شب ها هم نمی خوابد و با چشمان باز به حقایق مطلق و غیره چشم میدوزد .شاید هم دلش می خواهد که بخوابد ولی خب انگار که بیداری تنها چیزی باشد که برایش باقی مانده و نمی خواهد از دستش بدهد .

روزی از همین روز ها همین طور که سرم را روی پاهایش گذاشته بودم و دراز کشیده بودم از پروفسور بالتازار درباره آن قدم زدن های علمی و اندیشمندانه و آن دستگاه عجیب و غریبش که راه حل هر معما را در یک قطره جادویی خلاصه می کرد سوال کردم .

پروفسور قدم نزد.کمی به قیافه ابلهانه من نگاه کرد و یک قطره اشک از چشمانش سرازیر شد. من هم لوله آزمایشگاه زیر گونه اش گرفته ام . اشکش که در لوله ریخت لوله را سر کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم و گذاشتم که پروفسور با چشمان باز به من خیره شود.

وقتی بیدار شدم اثری از پروفسور ندیدم .

یا مرده بود و دفن شده بود یا جوان شده بود یا ریش هایش را زده بود یا رفته بود داهات مجاور دنبال عشق عاشقی یاهرچی.